سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://medicalhistory.ParsiBlog.com
 
قالب وبلاگ

زندگینامه دکتر جهانشاه صالح،

استاد و مسئول کرسی بیماریهای زنان

 

 برگرفته از کتاب نخستین ها: دکتر صالح؛ پس از پشت سر نهادن سختی های فراوان در راه تحصیل طب به ایران مراجعت کرده و با‌ رتبه دانشیاری وارد دانشکده پزشکی شد و بر کرسی استادی بیماری‌های زنان تکیه زد. ریاست بیمارستان وزیری، بخش جراحی بیمارستان زنان و آموزشگاه مامایی از جمله مشاغل اولیه او بود. او خدمات ارزنده ای به مردم اقصی نقاط ایران ارایه کرد.

دکتر جهانشاه صالح در سال تحصیلی 15-1314 شمسی در سمت معلم تشریح کار خود را در دانشکده طب آغاز کرد و در سال تحصیلی 18-1317 نیز با عنوان معلم حق الزحمه بگیر علاوه بر تدریس کالبدشناسی تدریس بالینی بیماریهای زنان را بر عهده گرفت. دکتر صالح در سازمان جدید دانشکده پزشکی به سمت استاد و مسئول کرسی بیماریهای زنان منصوب شد.


شرح حال وی را از کتاب «زندگینامه مشاهیر و رجال پزشکی معاصر» تالیف دکتر محمد مهدی موحدی نقل می کنیم:
جهانشاه صالح در سال 1283 شمسی در کاشان به دنیا آمد. وی کوچکترین فرزند مبصرالممالک بوده و تحصیلات ابتدایی را در دبستان علمیه کاشان به پایان برده است. او در شرح خاطراتش می نویسد پدرم مرحوم مبصرالممالک عقیده داشت که زبان خارجی را باید در کودکی آموخت به همین سبب من هفته ای سه بار به مدرسه آلیانس که توسط فرانسوی ها ایجاد شده بود می رفتم و در آنجا زیر نظر معلمین فرانسوی اولین زبان خارجی را آموختم. همچنین از احمد ناصری که یکی از دیپلمه های مدرسه آمریکایی بود و در کاشان می زیست تقاضا کرد که هفته ای چند ساعت هم در منزل به من زبان انگلیسی بیاموزد. در آن زمان تحصیل علوم قدیمه هم در خانواده های سرشناس رسم بود. صبح ها ساعت پنج 5 بعد از نصف شب سحرگاهان، به اتفاق فرزند یکی از همسایه ها به منزل مجتهد معروف محل شیخ محمد(ره) می رفتم و در محضر او تلمذ می کردیم. مرحوم شیخ محمد در محله هشت عمارت منزل داشت. شاگردان او دور تا دور اتاق روی گلیمی می نشستند و در انتظار بودند. پس از مدت کوتاهی صدای نعلین استاد به گوش می رسید همه به پا می ایستادیم. استاد وارد می شد و در درون پوستینی در بالای اتاق می نشست و متکایی داشت که به آن تکیه می داد و مجلس درس و مباحثه شروع می شد


خلاصه روزگاری در کاشان به این نحو گذشت. طبق برنامه زمانی به تحصیل فارسی و غیره در مدرسه علمیه به مدیریت شیخ غلامرضا و ساعاتی به فراگرفتن زبان فرانسه و چندی به آموختن زبان انگلیسی و هر روز صبح به تحصیل صرف و نحو و منطق و زبان عربی در محضر شیخ محمد، سرگرم بودم تا این که من هم مانند سایر برادرانم روانه تهران و مدرسه کالج آمریکایی که یکی از بهترین مدارس آن ایام بود شدم. دوره کالج زیر نظر دکتر جردن به پایان رسید. در کلاس دوازدهم کالج آمریکایی تهران مشغول تحصیل بودم که از طرف دکتر میلیسپو رئیس کل مالیه ایران نامه ای به دکتر جردن رییس کالج رسید که در آن درخواست شده بود چند نفر مترجم که به زبان انگلیسی و فارسی تسلط داشته باشند برای استخدام معرفی شوند. طولی نکشید که دکتر جردن ارسلان خان (ارسلان خلعت بری) که فعلا از وکلای دادگستری است و به مقاماتی چون نمایندگی مجلس شورا و استانداری هم رسیده است و اینجانب را به وزارت مالیه معرفی کرد. ارسلان خان و من مامور اداره کل ملزومات مملکتی شدیم. ریاست این اداره به عهده مرحوم میرزا حسن خان مهرآوران که او نیز از فارغ التحصیلان قدیم کالج البرز بود محول شده بود. به هر حال ارسلان و من در اتاق آقای مهرآوران مشغول خدمت شدیم و مراسلات اداری را به فارسی و انگلیسی ترجمه می کردیم. حقوق ما دو نفر که کنتراتی بودیم ماهی پنجاه و پنج تومان بود. در این ایام اتفاقی افتاد که سرنوشت من و ارسلان به کلی عوض شد و آن این بود:


شاید خیلی عجیب به نظر آید که در آن زمان کلیه خرید لوازم به عهده اداره ملزومات کل مملکتی بود. به یاد دارم که از شخصی به اسم (گساس) زغال سنگ و خاکه زغال ادارات خریداری شد. آن روزها البته در تمام اتاقها در زمستان از بخاری زغال سنگ استفاده می شد. در آن سال سر و صدای همه بلند شد که خاکه زغالهای ارسالی از ملزومات با خاکستر رنگ شده، مخلوط است و بالطبع خوب نمی سوخت و اتاق ما گرم نمی شد. آقای ربیع زاده که بازرس اداره مامور رسیدگی شد. هیئت بازرسی گزارشی دادند که (گساس) و عده ای در تهیه خاکه زغال غفلت کرده یا خدای نخواسته سوء استفاده کرده اند. این گزارش من و ارسلان ترجمه شد و برای رییس کل ارسال شد. قبل از ارسال ترجمه گزارش، ارسلان و من، که مختصر طبع شعری داشتیم و هنوز هم باقی است رباعی ساختیم و به گزارش ضمیمه کردیم و آن این بود:


بدر نبرد کسی سر ز کار ملزومــات   خدا کند نشود کس دچار ملزومات
(گساس) برد زغال و بگرد او نرسید   ربیــع زاده چابـک سوار ملــزومات

این شعر کار ما را ساخت. مهرآوران شخصاً مردی درستکار و جدی بود از این که ما به اداره او حمله کرده بودیم آزرده خاطر شد. هر دو را خواست و به طور شفاهی توبیخ کرد که چرا در ساعات اداری به جای ترجمه و انجام دادن وظایف مرجوعه شعر می گوئید؟ البته این رباعی دهان به دهان گشته بود و همه آن را حفظ کرده بودند. چند روز گذشت ابلاغی به دست من به امضاء مستر گر دادند که به مقام معاونت مخصوص و رئیس دارالترجمه مستر بنیوال پیشکار مالیه گیلان و مازندران منصوب شده ام. دو روز بعد به اتفاق همایون خان سیاح که از افسران ارشد وزارت مالیه بود به رشت حرکت کردیم و اداره را از میرزا سیدمحمدخان نصر تحویل گرفتیم. ارسلان بعد از انتقال من به گیلان از شغل مترجمی استعفا کرد و به مدرسه علوم سیاسی رفت و رشته حقوق را به پایان رسانید و وکالت دادگستری را پیشه ساخت. در این ماموریت حقوق من از 55 تومان به 85 تومان افزایش یافت و بیست تومان هم از بابت این که گیلان و مازندران نقطه بد آب و هوا، به حساب می آمد، منظور شد و جمعاً دریافتی من از صندوق دولت به (105) تومان در ماه رسید.
ابتدای کار برای آشنایی به محل به اتفاق مستربنیوال از اغلب شهرهای گیلان و مازندران بازدید کردیم. هر چه بیشتر با او کار می کردم از طرز رفتار و حرکات او بیشتر بیزار می شدم با ایرانی ها مثل برده رفتار می کرد و من از این حیث در عذاب بودم. چند اتفاق دیگر افتاد که روز به روز مرا به کناره گیری از همکاری با او تشویق کرد.


آخرین برخورد من با آقای مستشار همانطور که سرنوشت ارسلان عوض شد به کلی مسیر زندگی مرا نیز دگرگون کرد و آن این بود که یک هفته بعد از غایله بندر پهلوی مرا به اتاق خود احضار کرد و با لحن بسیار تندی گفت: «برو به این یارویی که در اتاق مجاور است بگو بیاید!» اینجا بود که خون وطن پرستی ام به جوش آمد، پرونده ای را که در دست داشتم به روی میز او پرت کردم و گفتم اولا من پیشخدمت شما نیستم و ثانیاً در آن اتاق یارو نیست و جناب آقای سیاح است و پیشکار حقیقی مالیه ایالتی است و شما یک خارجی که عنوان مستشار دارید. اگر کاری دارید باید شما نزد او بروید نه این که او را با این لحن احضار کنید! آقای مستشار مات و مبهوت شد. بلافاصله من از در خارج شدم. لوازم روی میز را جمع کردم و استعفای خود را به اداره فرستادم. فردای آن روز ساعت هفت صبح، آقای سیاح به اتفاق میرزا تقی خان طایر رئیس اداره معارف و سرهنگ محمود خان غفاری رئیس شهربانی به دیدن آمدند و پس از مدتی گفتگو مرا به اداره بردند مستر بنیوال شخصا به اتاق من آمد و از واقعه روز قبل معذرت خواست و در عین حال مدتی نصیحت کرد و گفت اگر می خواهی در کارمندی دولت بمانی و پیشرفت کنی باید اعصاب خود را بهتر از این کنترل کنی. پیش خود گفتم واقعاً عجب واعظ غیرمتعظی! چند روزی گذشت با کمال دلسردی وظایف خود را انجام می دادم و در فکر بودم که به چه وسیله از این معرکه خلاص شوم. شبی بود بارانی، مشغول مطالعه بودم که آقای طایر به دیدنم آمد و اعلانی که در جراید منتشر شده بود ارایه داد، آگهی از طرف وزارت معارف بود و برای اعزام 25 نفر به آمریکا برای تحصیل در رشته مکانیک مدرسه فورد که مربوط به کارخانه فورد بود، داوطلب خواسته اند. با وجود این که به این رشته علاقه ای نداشتم به وسیله تلگراف داوطلب شدم و در ظرف بیست و چهار ساعت با تقدیم استعفای مجدد عازم تهران شدم. شرط نام نویسی دارا بودن دیپلم متوسطه و آشنایی کامل به زبان انگلیسی بود در بین داوطلبان زیادی بیست و پنج نفر انتخاب شدند که من یکی از آنها بودم. به خرج خود و بدون کمک دولت عازم بیروت شدیم و از آنجا با کشتی تجاری که بیست و یک روز روی دریای طوفانی عجیبی در حرکت بود به آمریکا رفتم. آن زمان کسی برای تحصیل به آمریکا نمی رفت. اغلب دانشجویان دولتی به فرانسه اعزام می شدند ولی من محصل دولتی نبودم. محرک من برای رفتن به آمریکا اولاً آشنایی کامل به زبان انگلیسی و ثانیاً دکتر ابوالقاسم بختیار بود. شاید من دومین دانشجویی بودم که در آن ایام به خرج خود مانند دکتر بختیار به امریکا رفتم و در دانشگاه سیراکوز مشغول تحصیل شدم. مخارج تحصیل در آمریکا طاقت فرساست ولی اگر انسان مصمم باشد و از کار عار نداشته باشد بی شک موفق می شود، زیرا می تواند قسمتی از مخارج خود را تامین کند. در آمریکا به دانشجویان با استعداد کم بضاعت اسکالر شیب می دهند و همه نوع کمک می کنند. البته باید در سال اول این استعداد را به اثبات رساند و معدل خوب به دست آورد تا بتوان از کمک های دانشگاهی در سالهای بعد استفاده کرد. به محض ورود به دانشگاه در اداره کاریابی دانشگاه با ذکر مشخصات نام نویسی کردم. طولی نکشید که چند دانشجوی سال اول برای کمک به آموختن زبان فرانسه که یکی از دروس آنها بود مرا دعوت کردند، اینجا زبان فرانسه ای را که در مدرسه آلیانس یاد گرفته بودم به دادم رسید و روزی چند دلار از آن نصیبم شد. روزی رییس کاریابی دانشگاه احضارم کرد و شغلی پیشنهاد کرد. خانواده ای بودند که دو فرزند هفت ساله و نه ساله داشتند، چون اغلب دوره های شبانه بریج داشتند می خواستند یک نفر از ساعت 8 به بعد تا نیمه شب مراقب خانه و اطفال گریزپای آنها باشد و مخصوصا دقت کند که آنها تکالیف مدرسه ای را که تازه شروع کرده بودند تمام کرده و به موقع استراحت کنند. کار مشکلی نبود با کمال میل قبول کردم و خود را به این خانواده معرفی کردم. غروب به منزل آنها می رفتم دروس خود را در محیط آرامی برای فردا حاضر می کردم و مراقب کودکان بودم. طرز رفتارم با آنها طوری بود که مرا هم دوست داشتند و هم این که حساب می بردند و اطاعت می کردند. یکسال بدین منوال گذشت و تابستان و ایام تعطیلات رسید. قرار من با این خانواده فقط برای یک سال تحصیلی بود آنها هم اصولاً طبق معمول با فرزندان خود به کنار دریا می رفتند. بنابراین برای تعطیلات قبلا توسط اداره کاریابی دانشگاه اقدام کرده بودم.کمپانی تخم گل فروش معروفی به نام میندویل و گینگ در شهر راجستر چند نفر فروشنده می خواست تا نمونه تخم گلهای کمپانی را که به طرز جالبی در پاکتهای مخصوص تهیه شده بود در ایالات مختلف امریکا معرفی و برای سال بعد سفارش بگیرد. برای مصاحبه روانه راجستر شدم از میان عده ای داوطلب ده نفر قبول شدیم کلاس درس ترتیب دادند که در آن مختصات تخم گلهای این کمپانی تدریس می شد و ما را با اصول و روش فروشندگی و طرز تماس با مردم و مکالمه با آنها برای عرضه مال التجاره خود آشنا کردند. پس از دو هفته به هر کدام از ما یک اتومبیل فورد مدل T که در آن ایام متداول بود دادند. چهار ایالت شرقی امریکا نصیب من شد. خلاصه طی سه ماه در شهرهای مختلف این چهار ایالت به کلیه مغازه گل فروشی  سر زدم و تا آنجا که مقدور بود سفارش گرفتم. تابستان هم گذشت این فروشندگی برای من هم فال بود و هم تماشا. از کلیه سفارش های خریدی که گرفته بودم و تحویل کمپانی دادم ده درصد نصیبم شد. نظر به این که مقدار فروش قابل ملاحظه بود برای تابستان آینده هم دعوت به کار شدم. قبل از مراجعت به سـیراکوز سری به واشنگتن زدم تا با سفیر ایران ملاقات کنم و معرفی نامه ای از او برای دانشگاه بگیرم. اگر این جمله را حمل بر خودستایی ندانید، معدل نمـراتم عالی بود یعنی (A) یا الف. با در دست داشتن این معدل چنانچه سفارت ایران تصدیق می کرد که من از دولـت یا ممر دیگری برای مخارج خود کمک نمی گیرم و باید کلیه مـخارج دانشگاه را شخصا متقبل شوم، احتمال به دست آوردن اسکالرشیب دانشگاه بیشتر می شد. خـدا رحمت کند مرحوم فتح اله نوری اسفندیاری را که در آن زمان کاردار یا نایب اول سفارت بود مرا با محبت فراوان پذیرفت شب هم در سـفارت جا داد و نامه بلنـد بالایی که حاکی از سابقه خانوادگی و وضع مالی من در آمریکا بود نوشت و متذکر شد که ایران احتیاج به پزشک دارد و چنانچه دانشگاه مساعدت کند در حقیقت در تهیه یک پزشک برای جامعه ای که نیازمند به اطباء است کمکی به سزا کرده است. کارنامه سال تحصیلی را به اضافه نامه سفارت دو روز بعد نزد رییس دانشگاه بردم. پرونده مرا خواست و پس از آگاهی از این که سال گذشته با تدریس زبان فرانسه و کشیک شب در خانه یک خانواده و به اتکاء دست رنج خود تحصیل کرده و معدل عالی هم بدست آورده ام و با توجه به نامه سفارت و محتویات آن چند کلمه روی تقاضای من نوشت و نتیجه را به هفته بعد موکول کرد. چند روز بعد دبیرخانه دانشگاه به من اطلاع دادند که مشمول هفتصد و پنجاه دلار اسکالر شیب در سال شده ام. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. با این ترتیب قسمت بزرگی از مخارجم تامین می شد. کار شبانه من یعنی مراقبت از اطفال مانند سال قبل ادامه داشت. برای تابستان دیگر هم تکلیف روشن بود. زیرا کمپانی گل فروشی مجددا مرا دعوت کرده بود. برای سال آخر تحصیلات مقدماتی در کلوپ بین المللی دانشجویان که شبانه روزی بود نام نویسی کردم. زندگی در این کلوپ آموزنده بود در آن جا به دبیری هم انتخاب شدم و طولی نکشید که به ریاست کلوپ ارتقاء یافتم. در مقابل اجزای این وظایف البته از پرداخت کرایه اتاق معاف بودم. مقدمات پزشکی تمام شد و مراحل آخر نزدیک می شد و حال باید وارد دانشکده اصلی پزشکی شد. این مرحله بسیار دشواری بود زیرا قریب نهصد داوطلب بودند که از بین آنها جا برای بیش از 52 نفر وجود نداشت. مسابقه نمرات سالهای مقدمات پزشکی، استعداد مزاجی، سوابق اخلاقی و خانوادگی عواملی بودند که در انتخاب این 52 نفر دخالت داشت. روز مصاحبه رسید. شنیده بودم که نظافت و طرز رفتار و گفتار هم در مصاحبه مؤثر است. صبح روز مصاحبه با طرزی که تصور می کردم کاملا آراسته و شایسته است ولی با دلهره فراوان وارد اتاق مصاحبه شدم. هفت نفر پزشک سالخورده به اضافه خانمی که بعداً معلوم شد روان شناس بود دور میزی نشسته بودند و سه صندلی جلو میز قرار داشت. با احترام تمام سلام کردم پس از کسب اجازه صندلی وسط را انتخاب کردم و با قیافه متبسم و مطمئن و امیدواری با استادان روبرو شدم، دیدم پس از آن که صندلی وسط را انتخاب کردم خانم دکتر روی ورقه ای که در دست داشت یادداشتی کرد مثل این که تمام حرکات و سکنات من را زیر نظر داشت. رییس دانشکده پرونده ام را که روی میز بود برداشت و مدتی ورق زد این اوراق گزارش دوره مقدمات پزشکی و دانشکده علوم بود که در آنجا درجه لیسانس (B.S) گرفته بودم. موقع سوال و جواب رسید یکی از آقایان پرسید چه شده است که از ایران به آمریکا آمده ای چرا رشته پزشکی را انتخاب کرده ای؟ اینجا بود که با ذکر سوابق مدرسه آمریکایی، موضوع حکیم یعقوب کاشان را که مادرم را علاج کرده بود و پدرم خیلی به او احترام گذاشته بود، پیش کشیدم و خاطـرات کودکی خود را در این زمینه توضیح دادم. بسیار مورد توجه قرار گرفت. دیگری پرسید اگر ما تو را قبول کنیم آیا پس از ختم دوره تحصیلات پزشکی در آمریکا خواهی ماند و یا به کشور خود بازخواهی گشت و قبل از این که منتظر جواب شود ادامه داد: آیا در این جا ازدواج خواهی کرد؟ البته در جواب عـشق و علاقه خود را به مراجعت و این کـه ایران احتیاج به طبیب دارد کاملا توضیح دادم ولی درباره قسمت اخیر گفتم که نمی توانم هیچ تعهد یا پیش بینی کنم زیرا ممکن است همسر خود را در آمریکا انتخاب نمایم. خلاصه سؤالات فراوان بود مذهب را پرسیدند، یکی پرسید شما کدام یک از روزنامه های یومیه را می خوانید دیگری پرسید تاکنون به غیر از کتب درسی چه کتابهایی خوانده اید. سوال آخر این بود آیا به فیلمهای غم انگیز یا نشاط آور و خنده دار علاقه مندی؟


به هر یک از سؤالات جوابهای مقتضی داده شد و در جواب سؤال آخر گفتم: دوران تحصیلم به قدری مشکل و زندگیم به اندازه ای با رنج و زحمت توام بوده که فقط به سینماهای خنده آور مانند لورل و هاردی می روم و به داستانهای غم انگیز علاقمند نیستم. مثل این که این جواب در دل عده ای مؤثر واقع شد. نظر این بود که انسان را از هر حیث روان کاوی کنند تا مبادا در فن شریف پزشکی اشخاصی ناباب وارد شوند. در مسابقه نمره و معدل یگانه دلیل قابل قبولی نبود، چه بسا اشخاصی که معدل خوب داشتند و از این مصاحبه پیروز خارج نشدند.


[ پنج شنبه 93/9/6 ] [ 9:7 عصر ] [ جمال رضایی اوریمی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 59
بازدید دیروز: 198
کل بازدیدها: 421603