سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://medicalhistory.ParsiBlog.com
 
قالب وبلاگ

زندگینامه زندگینامه دکتر جهانشاه صالح-بخش دوم

 

خوشبختانه پس از دو ماه یعنی گذشت تعطیلات تابستان نامه ای از دانشکده رسید که قبولیم را اطلاع می داد. در میان 52 نفر قبول شدگان فقط من تنها دانشجوی خارجی بودم که قبول شده بودم. در عین خوشحالی و شادی مضطرب بودم زیرا نمی دانستم که اسکالر شیب دوره علوم و مقدمات پزشکی

شامل دوره پزشکی خواهد بود یا خیر. در غیر این صورت تحصیل پزشکی کار آسانی نبود زیرا فقط شهریه سالیانه، نهصد دلار بود. با مراجعه به دبیرخانه دانشکده معلوم شد که چنانچه در نیمه سال معدل نمرات از (B) بالاتر باشد اسکالر شیب کماکان محفوظ خواهد بود. خدا می داند که آن چند ماه تا چه ساعاتی در شب مطالعه می کردم. ماه ژانویه رسید امتحانات تمام شد از دبیرخانه اطلاع دادند که اسکالر شیب تمدید خواهد شد.

دروس پزشکی به قدری مشکل بود که وقت زیادی برای کار در خارج نمانده بود. فقط توانستم روزی دو ساعت در کتابخانه دانشکده استخدام شوم و به مراجعات دانشجویانی که برای کتاب و مجله می آمدند رسیدگی کنم و گرچه حق الزحمه قابل توجه نبود ولی باز هم کمک خوبی بود. تابستان نزدیک می شد ولی متاسفانه موضوع فروشندگی تخم گل دیگر در بین نبود. در جستجوی کار دیگری بودم به پیشنهاد اداره کاریابی به اردوگاه های مختلف تابستانی، نامه نوشتم. در آمریکا رسم است که مردم فرزندان خود را به اردو گاه های مختلف می فرستند از ایالت ورمونت نامه ای رسید که با استخدام من در اردوگاه موافقت کردند. چون مقدمات پزشکی و مقداری از دوره پزشکی را به اتمام رسانده بودم قرار شد در درمانگاه آن جا کار کنم و نیز در قسمت تیراندازی و اسب سواری معلم شوم. من به این دو رشته در کودکی به خوبی آشنا شده بودم در آن زمان رسم بود که پدران به فرزندان خود اسب سواری و تیراندازی می آموختند. سه سال تمام هر سال اول تابستان به این کمپ می رفتم در سال آخر تصدی درمانگاه به عهده خودم بود. حقوق بسیار خوب می دادند و در حقیقت پس اندازی بود که برای سال تحصیلی کمک شایانی بود.

سال آخر پزشکی یکی از انترن های بیمارستان سن ژوزف وسط سال استعفا داد. پیدا کردن انترن در وسط سال کار آسانی نبود به دانشگاه مراجعه کردند و رئیس دانشکده مرا معرفی کرد. به این ترتیب دیگر از هر حیث کارها رو به راه بود. در همان بیمارستان سال دیگر هم دوره انترنی گذراندم. از این پس اشکالی برای احراز تخصص از حیث مخارج وجود نداشت، زیرا برای رزیدنت ها حقوق کافی می دادند منزل و شام و نهار هم در بیمارستان بود. دوره تحصیل هم در بیمارستان مموریال و بیمارستان وابسته به دانشکده پزشکی کلمبیا در نیویورک گذشت ولی پس از اتمام دوران تحصیل همانطور که تصور می شد ازدواج کردم و با وجود این که در بیمارستان زنان مقام خوبی آماده بود و جواز طبابت خود را در ایالت نیویورک بدست آورده بودم طبق تعهدی که به رئیس دانشکده پزشکی سپرده بودم با همسر خود رهسپار میهن شدم.

 

قبل از این که به تهران حرکت کنم، در نیویورک مطب داشتم و در دو مریض خانه معروف هم صبح ها بکار جراحی مشغول بودم. و نظرم این بود که قدری در کار خود ورزیده شوم و سپس به تهران حرکت کنم ولی نامه برادر عزیزم الهیارخان، حرکت مرا به جلو انداخت. درست سال 1313 بود و دانشگاه تهران در حال تکوین و تشکیل ساختمان نخستین بنای دانشگاه که تالار تشریح است، پایان یافته و مقرر بود که وزارت معارف درصدد جلب جراحانی برآید که دوره تشریح عملی را روی نعش دیده باشند و آنها را برای تدریس تشریح عملی در دانشگاه استخدام کنند. فراموش نمی کنم روزی را که نامه برادرم الهیار صالح توام با دعوت وزارت معارف وقت به دستم رسید، عباراتی را که این برادر ارجمند به منظور تشویق و ترغیب من به خدمت وطن نوشته بود هنوز در گوشم طنین انداز است. آن قدر مهیج بود که در ظرف یک هفته تصمیم گرفتم بساط زندگی را در نیویورک با تمام مزایای آن برچینم و در تالار تشریح دانشکده پزشکی دانشگاه تهران به تدریس پرداختم و متجاوز از سی سال عمر خود را صرف تعلیم و تربیت پزشکان در بیمارستان های دانشگاه و درمان مردم تهران و شاید اغلب ولایات کردم. 

اگر میزان حقوقی را که در آن زمان به ما می دادند نقل کنم باور نخواهید کرد. شروع خدمت با قراردادی بود که به امضا آقای علی اصغر حکمت کفیل وزارت معارف وقت رسیده بود و مبلغ آن بیش از نود تومان در ماه نبود. روانشاد دکتر امیراعلم رییس تالار تشریح پس از چند ماه با هزار زحمت این مبلغ را به صد و بیست تومان رساند. تهران در آن زمان قابل قیاس با وضع امروز نبود، برق حاج امین الضرب ساعت هفت بعدازظهر یا غروب روشن می شد و در ساعت نه با سه چشمک پیش آگهی می داد و خاموش می شد. در این فاصله چراغهای نفت سوز را روشن می کردیم، خیابانها پر از گل و لای بود، فقط خیابان پهلوی و قسمتی از خیابان سپه سنگ فرش بود. روزی نبود که اسبهای بیچاره با درشکه های فرسوده روی زمین نیفتند، بیماریهای واگیر فراوان بود، آب پاک وجود نداشت آب دربار یا آب سفارت انگلیس که هر دو آلوده بودند خوراک مردمان بالای شهر و آب انبار که از جویهای کثیف پر می شد مصرف اغلب مردم بود، وسایل بهداشتی وجود نداشت. بیمارستانها به هیچ وجه مجهز نبودند. با چراغ نفتی به انجام عمل پرداخته و طبیب و متخصص تربیت می کردیم. کسی که در شهر نیویورک اجازه طبابت داشت و مطبی دایر کرده بود و با خرج خود بدون دیناری توقع یا کمک از دولت تحصیل کرده بود با طیب خاطر به جای کار در بیمارستانهای مجهز آمریکا در خرابه ای به اسم بیمارستان وزیری قبول خدمت کرد و هیچ شکایتی نداشت. نمی دانم چه شده است که امروز با وجودی که تهران از هر حیث با بسیاری از شهرهای خارجی رقابت می کند و همه نوع وسایل زندگی فراهم است و پیشرفتهای چشم گیر آن حتی خارجیها را به تحسین واداشته است با این همه سازمانهای مجهز به آخرین وسایل جراحی و طبی که در دسترس است عده ای از دانش آموختگان خودمان به صرف این که دو یا سه سال در خارج بوده اند طبابت یا خدمت در خارج را به خدمت در کشور ترجیح می دهند و این همه صحبت از فرار مغزها به میان می آید. شاید مفهوم زندگی عوض شده است.


باری بگذریم و به داستان زندگی که موضوع این نوشته است بپردازم. در زندگانی پرماجرای خود به مناسبت احراز سمتهای مختلف خاطرات زیادی داریم اما هیچ خاطره ای مهیج تر از داستان حیرت انگیز گم شدن در بیابانهای خشک و بی آب و علف صحرای عربستان نیست.
سال 1935 میلادی(1314 هجری شمسی) بود. به طوری که گفته شد پس از سالها دوری از وطن با کشتی از آمریکا به ایران مراجعت می کردم در عرشه کشتی به شادروان دکتر جردن رئیس و استاد سابق خود در کالج آمریکایی تهران و همسرش برخورد کردم. سالها بود او را ندیده بودم. خیلی از دیدار همدیگر شادمان شدیم. گفت و شنود با دکتر جردن در سر میز غذا برای من و همسرم که از مهربانی و راهنمایی های او و اندرزهای سودمندش اغلب صحبت کرده بودیم سرورانگیز بود و او نیز که از موفقیتهای من در آمریکا آگاه شده بود به همین کیفیت شاد و خوشحال به نظر می آمد. خصوصا وقتی فهمید که برای همیشه برمی گردم و همسرم را راضی کرده  ام که به ایران بیاید. به هر صورت به بیروت رسیدیم پس از چند روز توقف در آنجا دکتر جردن با اتومبیل فوردی که در کشتی داشت و من نیز با اتومبیل شورلت خودم که از نیویورک با کشتی همراه آورده بودم و از آن جا بیروت عازم بغداد شدیم.
در آن زمان جاده های اتومبیل رو مثل امروز معین و مشخص نبودند. مسافران این بیابان موظف بودند که با راهنمایی اتوبوسهای (نرن) که در آن موقع مسافت بین بیروت و بغداد را طی می کردند حرکت کردند. ما هم با شرکت (نرن) قراردادی بستیم و به دنبال اتوبوس آن شرکت، صحرای خشک و بی آب و علف را پیمودیم تا آن که به محلی که آن را چاه های «رتبا» می گفتند، رسیدیم. راننده اتوبوس در این محل توقف کرد و مشغول به استراحت شد. ما عجله داشتیم که خود را زودتر به بغداد برسانیم ولی هر چه اصرار کردیم که زودتر حرکت کند موافقت نکرد و بالاخره برای اینکه ما را از سر خود باز کند گفت: شب مهتابی است و از این نقطه به بعد جاده مشخص است، شاگرد من با شما می آید و شما را راهنمایی می کند و اتوبوس نیز در مدت کوتاهی به دنبال شما خواهد آمد. ناگفته نماند که بنزین اضافی، خوراک و آب آشامیدنی ما هم در اتوبوس بود و زندگی ما در آن صحرا بدست آن راننده بود. جوانی خیلی خوب است اما یک عیب بزرگی دارد و آن بی تجربگی و خامی است و همین کیفیت بود که بدون تأمل و اندیشه فقط روی گفتار راننده و غرور جوانی خود پیشنهاد او را قبول کرده و حرکت کردیم و بیچاره دکتر جردن هم چون برای اولین بار بود که شخصا با اتومبیل خود در این راه سفر می کرد ایرادی نگرفت و یقین داشت که شاگرد راننده حتماً راه را می شناسد. چند ساعتی در میان این راه وحشتناک گذشت و از اتوبوس خبری نشد راهنما مضطرب به نظر می آمد و چون به عربی محاوره می کرد محاوره با او بسیار مشکل بود. همین قدر از من خواست که اتومبیل را متوقف کنم تا خارج شود و نظری به راه بیاندازد. طولی نکشید که دیدم دستها را به آسمان بلند کرده و از خدا طلب هدایت می کند. معلوم شد که ما از راه اصلی منحرف شده ایم اصرار داشت بمانیم تا طلوع آفتاب بلکه جهت یابی آسانتر شود. هراسان و متفکر در اندیشه مرگ و زندگی بودیم. هیچ وقت فراموش نمی کنم که در ساعاتی جانکاه، تمام امیدهای گرم و زنده آینده خود را در کام مرگ می دیدم.
فکر آن که به پایان رسیدن بنزین در آن بیابان لایتناهی و با بی آبی و بی غذائی و گمراهی چه بر سر ما خواهد آمد ما را بلرزه انداخت. بار دیگر در دل آن بیابان خشک و بی آب و علف به ما ثابت شد که تجربه سالخوردگان چه نعمتی است! دکتر جردن را دیدم که به راه افتاده و در آسمان خیره گشته است. تعجب کردم، کمی از ما فاصله گرفت و در سوئی نگاه خود را به آسمان دوخت. اضطرابی تلخ در وجود ما رخنه کرده بود. ناگاه دکتر جردن فریاد کشید: «یافتم، یافتم»
به طرف او رفتیم ببینیم چه یافته است. آن پیرمرد روشنفکر ستاره شمال (جدی) را به ما نشان داد و از روی این ستاره و در نظر گرفتن محل جغرافیایی بغداد جهت یابی نمود و مسیر را معین کرد و دستور حرکت داد.
اتومبیل با نور چراغ های خود سیاهی بیابان را می شکافت و پیش می رفت و سکوتی مرگبار ما را فراگرفته بود که فریاد سگی آن را شکست. دکتر جردن با خوشحالی زیادی دستور توقف داد و گفت وجود سگ نشانی از وجود انسان است. ایستادیم و همه شادمان در این انتظار که کسی را ببینیم. ناگاه در طرف دست راست خود خیمه ای را دیدیم. نور امیدی در دل تابید. به سوی آن حرکت کردیم که ناگهان عربی مسلح در جلو ما ظاهر شد و به زبان عربی دستور ایست داد. نگاه نافذ و ترسناک او در حالی که تپانچه های بزرگ در دست داشت و به طرف ما نشانه کرده بود ما را در جای خود میخکوب کرد! سینه ستبر او غرق قطار فشنگ بود و یک تفنگ بدوش داشت که قیافه خشن او را در دل آن شب مخوف و تاریک مخوف تر و تاریکتر ساخته بود. بلافاصله به زبان عربی که سالها پیش در محضر شیخ محمد در دارالمؤمنین کاشان آموخته بودم با مهربانی و ادب به برادر عرب سلام کردم و به او فهماندم که ما مسلمان و اهل ایران هستیم.
در این لحظه چشمش به کیف بزرگ و سیاهی که روی صندلی عقب اتومبیل بود افتاد و به خیال اینکه پول یا اشیاء نفیسی در آن می باشد با صدائی رسا فریاد زد این چیست؟ و در آن چه نهفته ای؟ گفتم «یا اخی» این کیف طبابت من است من جراح هستم و در آن وسایل طبی وجود دارد. وضع تغییر کرد. تپانچه  اش را به کمر بست. قدری فکر کرد دو دست را سوی آسمان بلند کرد. مجددا به طرف من برگشت و گفت پس خدا تو را برای من رسانده است بیا و او را عیادت کن. خوشحال شدم، کیف طبابت را که پر از دارو بود برداشتم و به سر وقت همسر بیمارش رفتم. عرب، همراهان مرا نیز به چادر مخصوص خود دعوت کرد. با چند سوال معلوم شد که همسرش مبتلا به مالاریاست چون در تب شدیدی هم می سوخت از قضا مقداری گنه گنه و چند آمپول کافئین و کامفر با خود داشتم که از آن استفاده کردم. ساعتی ما را نگاه داشت تا این که حال بیمار اندکی بهبود یافت و از تب او کمی کاسته شد. مرد مسلح اسلحه را به کنار گذاشت و ما را به کباب گوشت آهو که تازه ذبح کرده بود دعوت کرد. از شما چه پنهان به قدری بعد از آن همه وحشت و ناراحتی و راهپیمایی دشوار و خسته کننده با اشتها غذا را خوردیم که حد نداشت. زیرا اکنون می دانستیم که از خطر رسته ایم و امیدی به زندگی داریم. دلم می خواست مدتی بیشتر در چادر مرد عرب بودیم و استراحت می کردیم زیرا کیف طبابت معجزه خود را کرده بود و دیگر خطری ما را تهدید نمی کرد. اما قیافه مضطرب و ناراحت دکتر جردن که از زیر عینک نمایان بود مرا به رفتن تشویق کرد. برخاستم مرد عرب که با ما دوست شده بود پیشقدم شد که تا بغداد راهنمای ما باشد ولی متاسفانه درجه بنزین اتومبیل تقریباً رو به انتها بود خیمه گاهی بود که چند نفر از دوستان او گویا در طرف دیگر جاده به راهزنی مشغول بودند یکی را صدا زد و ما را به طرف محوطه سرپوشیده ای برد. یکی از همکارانش وارد گودالی شد که مملو از پیت بنزین بود. اول خیال کردم همه اینها را در عالم رویا می بینم ولی جز حقیقت چیز دیگری نبود و در آن حال کاملا به مشیت الهی پی بردم. بعد از پیمودن راه طولانی و خطرناک دیگر و البته با راهنمایی همان عرب مسلح در حدود ساعت 3 بعدازظهر به بغداد رسیدیم.
هنوز که سالها از آن جریان می گذرد، تنها چیزی که به آن می اندیشم و هرگز از صفحه خاطرم محو نمی شود، قدرت خدای بزرگ است که وقت و بی وقت مرا به اندیشه وامی دارد و با همه وجودم به آن پناه می برم و با خود می گویم:

تا کی از خلق اسیر غم بیهوده شوی     از همه رو به خدا آر که آسوده شوی
وقتی دکتر صالح وارد تهران می شود، دکتر ابوالقاسم بختیار مشهورترین پزشک زنان در تهران است که در خیابان کاخ (خیابان فلسطین فعلی) مطب دارد و بیمارستانی را در همان محل دایر کرده است و مطب وی نیز بسیار شلوغ است. دکتر صالح پس از چندی با او شریک می شود و با او هم شروع به کار می کنند وقتی پروفسور ابرلن در سال 1319 رئیس دانشکده پزشکی شد و مامور گردید که تشکیلات نوینی بوجود آورد و از نو دانشکده جدیدی سامان دهد، دکتر صالح یکه تاز میدان می شود.


در زیر یکی از خاطراتش را به نقل از سالنامه دنیا می خوانید:
سی و شش سال از آن شب تاریخی می گذرد و هنوز این خاطره فراموش نشدنی در جلو چشمم مجسم است. ساعت 9 شب بود عده ای از افراد خانواده و دوستان را برای شام دعوت کرده بودم. صدای زنگ ممتد و متوالی در، همه را متوجه نمود. پیرمردی هراسان از پیشخدمت تقاضای ملاقات داشت معلوم شد بیماری دارد که در نتیجه خونریزی وضع خطرناکی دارد. اظهار کرد که منزلش در حوالی دروازه خراسان است. عروس او پس از وضع حمل دچار خونریزی شده و مشرف به مرگ است. پیشنهاد کردم که او را به بیمارستان زنان بیاورد گفت به هیچ وجه قادر به حرکت نیست. صلاح دانستم شام نخورده با عرض معذرت از میهمانان و واگذاری پذیرایی به خانم و برادران سراغ بیمار بروم. این تصمیم خالی از خطر نبود چون در آن ایام، امنیت مانند امروز وجود نداشت. حتی پزشکی را به عنوان عیادت برده بودند و بالای خیابان پهلوی در محلی که معروف به (آبشار) بود او را به قتل رسانده بودند.
برادری دارم که آن زمان در دبیرستان نظام دانش آموز بود، از او خواستم که همراهم باشد به اتفاق برادر مسلح و پیرمرد با اتومبیلی که کرایه کرده بود حرکت کردیم در بین راه به فکر بودم که نکند برای ما نقشه ای کشیده باشند. این بود که من و صاحب بیمار در صندلی عقب و برادرم با راننده جلو نشست و در تمام مدت کاملا مراقب بود. تردیدم زیادتر شد وقتی دیدم که از خیابانها گذشته و در بیابانی هستیم، پرسیدم مگر هنوز به دروازه خراسان نرسیده ایم اینجا که دیگر خیابان و خانه ای نیست ما را به کجا می برید؟ با کمال خونسردی جواب داد جناب دکتر! منزل من در ایوان کی 10 فرسخی تهران واقع است حقیقت را نگفتیم زیرا ترسیدم که از آمدن خودداری کنید. این است که گفتم دروازه خراسان! من که تازه از آمریکا پس از سالها برگشته بودم نمی دانستم (ایوان کی) کجاست برادرم گفت اقلا یک ساعت و نیم الی دو ساعت راه است. آن هم چه راهی سنگلاخ خراب پر از نشیب و فراز. هرطور بود با گذشتن از بستر یکی دو رودخانه در حدود ساعت یازده شب بود که تعدادی بز و بزغاله و گوسفند در آنجا خوابیده بودند. از میان آنها گذشتیم و از در کوتاهی وارد اتاقی شدیم که در و دیوار آن از دود سیاه شده بود، چند نفر زن دور بیماری را که کنار یک تنور در وضع مخصوصی قرار گرفته بود احاطه کرده بودند و نوزادی که کنار دیگر اتاق گریه می کرد. منظره عجیبی بود.
فکر کنید چه حالی داشتم. من که سالها سر و کارم با بیماران در بیمارستانهای آمریکا و اتاقهای عمل و زایمان بوده با چه وضعی روبرو شده ام و چه باید بکنم؟ زن های همسایه را از اتاق بیرون کردم و از پیرزن ماما خواستم که چراغ نفتی را نزدیک بیاورد تا بیمار را معاینه کنم زنی بود جوان رنگ پریده در حال ضعف خوشبختانه نبض او مرتب ولی تند بود، حالت اضطراب شدیدی داشت و عرق سرد بر جبینش نشسته بود. فشار خون پایین و حرارت بدن کمتر از حد طبیعی بود. در معاینه وضعی دیدم که در تمام مدت تحصیل و خدمت در بیمارستانها ندیده بودم. رحم در نتیجه فشار زیادی که برای خروج جفت توسط ماما به عمل آمده بود به کلی وارونه شده و با جفت که هنوز به آن متصل بود در خارج نمایان بود. این عارضه بسیار نادر است در آمریکا به مناسبت مراقبتهای قبل و بعد از زایمان شاید یک در صد هزار دیده نشود. ولی در آن زمان در ایران نظر به این که مسایل بهداشتی و درمانی مثل امروز نبود، در سال یک یا دو بیمار مشابه در بیمارستان زنان دیده می شد.
در اتاق کم نور دود اندودی با بیماری روبرو هستم که جان او در خطر است. اگر بخواهم او را با خود به تهران ببرم ممکن است در راه تلف شود. اگر در این مکان به درمان او بپردازم با چه وسیله و کمکی؟
تصمیم گرفتم هر طور شده است برای نجات او اقدام کنم. خوشبختانه چون پیرمرد قبلا مرا از موضوع بیماری و وضع بیمار مطلع کرده بود با خود مقداری اسباب و دارو و لوازم مورد احتیاج آورده بودم.
ابتدا با تزریقات لازم بیمار را تقویت کردم و سپس برای عمل اساسی آماده شدم. از خانه همسایه کرسی آوردند زیر پایه های کرسی چند آجر قرار دادم تا از سطح زمین به اندازه کافی بالاتر قرار گیرد. بیمار را به کمک ماما روی کرسی قرار دادیم و از کرسی به جای تخت عمل استفاده کردیم. پس از شست و شوی دست و پوشیدن دستکش و تمیز کردن جسم خارج شده با استفاده از مرکوکرم جهت ضدعفونی بیشتر برای جابجا کردن و برگرداندن رحم به وضع و محل طبیعی خود اقدام کردم. ناگفته نماند که این عمل کار آسانی نیست و اغلب با وجود در دست داشتن وسایل کافی در اتاق های عمل مجهز هم انجام آن خارج از اشکال نیست. بیمار را از روی کرسی به تشکی که حاضر شده بود انتقال دادیم و در اطراف لحاف او، آجرهایی را که قبلا در تنور گرم کرده بودیم گذاشتیم. یک ساعت هم بعد از این اقداماتم برای این که کاملا از سلامتی بیمار یقین حاصل کنیم ماندیم. شوق و شعف اطرافیان و همسایه ها دیدنی بود. من هم از این که توانسته بودم در این وضع دشـوار بیمار را نجات دهم بی نهایت خوشحال بودم.
بلی! سی و شش سال از این داستان حقیقی گذشته است. کشور ما در این مدت پیشرفت کرده است. اغلب شهرستانها و دهات دارای بیمارستانها و درمانگاه های مجهز شده اند. تعداد پزشکان هزاران نفر اضافه شده است ولی عده ای که از دانشکده های تهران یا ولایات دیپلمه شده و برای مدت کوتاهی به خارج رفته اند پس از مراجعت با وجود این که کلیه وسایل مانند کشورهای خارج امروز در ایران موجود است دین خود را ادا نمی کنند و از طبابت در کشور خود سرباز می‌زنند.
در حیرتم که چگونه سی و شش سال قبل با نبودن کوچکترین وسایل درمانی و بهداشت زمانی که چراغ برق در انحصار حاج امین الضرب بود سر شب روشن می شد آن هم چه روشنایی! و بعد از دو ساعت با دادن سه علامت برای تمام شب خاموش می شد آب تصفیه شده نبود، خیابانها به غیر از خیابان پهلوی (ولیعصر کنونی) و سپه (امام خمینی کنونی) که سنگ فرش بود بقیه با گل و لای آلوده بود، از آسفالت خبری نبود در بیمارستانها جز چراغ نفت روشنایی دیگری شبها برای عمل وجود نداشت. چراغ سیالیتیک، وسایل و داروهای شفابخش امروزی در دسترس نبود، عده ای که تمام تحصیلات متوسطه و پزشکی خود را در خارج تمام کرده بودند به کشور بازگشتند و با طیب خاطر خدمت کردند و از عمل خیر و محبت به غیر و دستگیری درماندگان و ایثار نفس و حمایت بیماران و بینوایان دریغ نورزیدند.

 

حالا جریان وزیر شدن دکتر صالح را از زبان خودش بشنوید:
رزم آرا نخست وزیر وقت از من خواست که یک برنامه برای اقدامات فوری که باید از طرف وزارت بهداری انجام پذیرد، در ظرف دو روز برای او تهیه کنم. گفتم برحسب اتفاق یکی از نخست وزیران قبل از تشکیل دولت خود این تقاضا را از من کرده بود و این برنامه در آن موقع که دیر زمانی هم نیست تهیه شد ولی پس از ارسال برنامه دیگر کسی به سراغ من نیامد. گفتم بهتر است قبل از ارسال درباره این موارد به طور اختصار توضیح بدهم شاید شما هم مثل نخست وزیری که مراجعه کرده بود موافق نباشید. گفت بفرمایید. به طور خلاصه در چهار ماده اقداماتی را که در یک برنامه کوتاه مدت بتوان اجرا کرد برای او شرح دادم:
1- مبارزه با مواد مخدر و منع کشت خشخاش
2- مبارزه با مالاریا مخصوصا در نواحی شمال به وسیله سم پاشی (د.د.ت)
3- تخریب کوره ها و دودکش های آجرپزی در کنار جاده ری و مبارزه با آلودگی هوا در جنوب شهر
4- تهیه وسایل برای بهبود وضع آب آشامیدنی تهران از طریق چاه عمیق و بالاخره لوله کشی شهر تهران
خنده مخصوصی کرد و گفت حالا فهمیدم چرا برنامه شما را دولتی که به آن اشاره کردید قبول نکرده ولی من تمام مواد را قبول دارم به غیر از ماده اول، چه با وضع فعلی و تعدادی معتاد در مجلس غیر ممکن است بتوان چنین لایحه ای را آن هم در اول کار از قوه مقننه گذراند بقیه موارد بسیار جالب است و موافقم. این را گفت و بلافاصله از جا بلند شد خداحافظی کرد و رفت.
در اینجا وارد جزئیات امر و جریان بعدی و هیاهوی نمایندگان دوره شانزدهم مجلس شورای ملی در موقع معرفی هیئت دولت که صبح روز ششم تیرماه بود و نیز سایر مسایل نمی شوم و مایلم مختصری از خاطرات خود را درباره نحوه اجرای برنامه کوتاه مدت وزارت بهداری شرح دهم:
پس از انتخاب همکاران خود، در وزارت بهداری با مشورت کارشناس سازمان جهانی بهداشت و سایر متخصصین برنامه سم پاشی (د.د.ت) در استانهای گیلان و مازندران تهیه و نقشه عمل پیاده شد. گروه مجهزی عازم صفحاتی که در نقشه مشخص شده بود شدند و با اصول علمی و فنی دو استان نامبرده علیه مالاریا سم پاشی شد. در سم پاشی های بعدی مثلا در شهرهای قزوین و عقرب های معروف کاشان هم از بین رفتند. خوشبختانه با شروع این برنامه سم پاشی عمومی علیه مالاریا به تدریج در تمام کشور پی ریزی شد و دولتهای بعدی هم با جدیت هرچه تمامتر آن را ادامه دادند.
دو ماه از این داستان گذشت. یک روز رزم‌آرا تلفن کرد و از من خواست که ساعت سه و نیم بعد از نصف شب در محل ایستگاه معروف (ماشین‌دودی قدیم) در خیابان ری با چند نفر طبیب و دو آمبولانس حضور به هم رسانم! پرسیدم موضوع چیست اظهار داشت موضوع مأموریت در محل به شما ابلاغ خواهد شد! به شوخی گفتم تیمسار من نظامی نیستم ممکن است قبل بنده را مطلع فرمایید، گفت مطلبی است که باید کاملاً محرمانه باشد و قبل از طلوع آفتاب فردا کار تمام خواهد شد! دیگر اصرار نکردم به‌محض ورود دیدم تمام محوطه مملو از سربازانی است که از تجهیزات آن‌ها معلوم بود مربوط به قسمت مهندسی هستند مقداری دینامیت و سایر وسایل تخریب دیده می‌شد. سرتیپ دفتری رئیس شهربانی کل هم حضور داشت. خلاصه معلوم شد که می‌خواهد ماده دوم برنامه وزارت بهداری را بدون آن‌که کسی از آن اطلاع داشته باشد عملی کند خیلی خوشحال شدم. وظیفه ما این بود که چنانچه کسی در این عملیات صدمه‌ای ببیند او را در محل مداوا کنیم و یا در صورت لزوم به‌وسیله آمبولانس به بیمارستان بفرستیم.
گروه سربازان هم قرار بود اشخاصی را که در اطراف کوره‌ها و دودکش‌ها سکنی دارند بیدار کنند تا از محل دور شوند و کار خود را انجام دهند. صحنه عجیبی بود در ظرف کمتر از دو ساعت و نیم با یک برنامه نظامی پیش‌بینی‌شده کلیه کوره‌ها و دودکش‌های مزاحم خراب شد. نکته جالب این که برای کارگران کوره‌ها و کارخانه‌های آجرپزی هم مهندسین برنامه‌ای داشتند، بدین معنی که نقشه مدونی برای ایجاد یک جاده شوسه که بعدها آسفالت شد تهیه‌کرده بودند. مردم جنوب شهر و شهرری نفس تازه‌ای کشیدند، شهرری هم دارای جاده جدیدی شد و بدین ترتیب ماده دوم برنامه جامه عمل پوشید.
متعاقب این اقدام با استفاده از قانون شهرداری و با کمک بهداری شهرداری و همکاری شهربانی به کلیه وسایل نقلیه و حمامی‌ها و نانوایی‌ها اخطار شد که هرچه زودتر درصدد تعمیر موتور و مشعل‌های خود برآیند و از احتراق ناقص و ایجاد دود جلوگیری کنند.
سومین ماده برنامه بهداری بهبود وضع آب آشامیدنی شهر تهران بود. در آن زمان مردم جنوب شهر آب‌انبارهای خود را از آب آلوده‌ای که در جوی‌های کثیف جریان داشت پر می‌کردند و قسمتی از شهر هم از با وضع اسفناکی توسط گاری‌های اسبی توزیع می‌شد استفاده می‌کردند. دکتر نامدار شهردار وقت در مدت کوتاه به حفر چاه‌های عمیق برای اولین بار در ایران اقدام نمود. نخستین چاه عمیق به دستور او در جاده پهلوی نزدیک میدان تجریش حفر شد. روزی که آب این چاه فوران کرد مردم در اطراف آن حلقه زدند. منظره‌ای دیدنی بود. نه‌فقط سکنه اطراف از آب زلال این چاه استفاده کردند بلکه درخت‌های این خیابان نیز که از فرط بی‌آبی پژمرده شده بود، سیراب و شاداب شدند.
سپاس خدای بزرگ را که قسمت اعظم این برنامه به‌عنوان یک نمونه موفقیت‌آمیز تلقی شد و متصدیان امور بعدها آن را در سطح مملکتی گسترش دادند و امروز وضع بهداشت کشور از هر حیث قابل‌مقایسه با سال‌های گذشته نیست.
دکتر صالح پس‌ازآن در کابینه‌های مختلف به وزارت رسید. وی صاحب چهار فرزند پسر بود و در دی‌ماه 1376 در سن 93 سالگی در تهران درگذشت.


[ پنج شنبه 93/9/6 ] [ 9:9 عصر ] [ جمال رضایی اوریمی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 96
بازدید دیروز: 152
کل بازدیدها: 447158