http://medicalhistory.ParsiBlog.com | ||
زندگینامه دکتر حسن تاج بخش-بخش اول پدر علم نوین دامپزشکی ایران خانوادهی پدری استاد دکتر حسن تاجبخش، همگی از افراد وارسته و دانشمند بودند و با مرحوم پدرم (حاج غلامعلی خواجوی) نیز مراوداتی داشتند و به اصطلاح هممحلهیی بودند (در تهران). اگرچه این دانشمند بافضیلت سینکی نیستند ولی از تبار مادری از خانوادهی ابری نارانی میباشند که محل سکونت خود را نیز سالها است در ناران قرار دادهاند. و به هر جهت ایشان لواسانی محسوب میشوند. سرگذشت ایشان شاید بتواند الگویی برای نسل حاضر باشد. در ایام عید ضمن تبریک سال نو از خدمتشان اجازه خواستم تا شمهیی از زندگینامهشان را جهت برخورداری جوانان در سایت قرار دهم که طبق معمول با محبت و گرمی هر چه تمامتر اینجانب را مورد لطف قرار دادند. به گفتهی دکتر نادعلیان آقای دکتر تاجبخش پدر علم نوین دامپزشکی در ایران است، چرا که این رشته را سرپرستی کرده، برای این رشته آثار ارزشمندی تألیف و ترجمه کرده و شاگردان بسیاری نیز پروراندهاند و خلاصه همگان به زحمات ایشان در این رشته معترفند. همسر ایشان نیز بانویی فرهیخته از تبار مرحوم استاد دکتر محمدمعین استاد مسلم زبان و ادبیات فارسی میباشند و چنانچه در این زندگینامه ذکر شده در تألیفات گرانسنگ ایشان، همسرشان نیز هم پایشان زحمات شبانهروزی را به جان خریدهاند. حسن تاجبخش در 2 آبان ماه 1316 هـ .ش. در محلهی امامزاده یحیی تهران متولد شد. تحصیلات مقدماتی را در دبستان «راستی» و دورهی دبیرستان را در مدارس «علمیه» و «مروی» تهران گذراند. در 1335 هـ . ش وارد دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران شد و در 1340 هـ .ش فارغالتحصیل گردید. در 1342 هـ . ش با استفاده از بورس تحصیلی از طرف دولت فرانسه، راهی آن کشور شد و در رشته میکروبشناسی در انستیتو پاستور پاریس به تحصیل پرداخت و در دانشکدهی دامپزشکی آلفر پاریس نزد پروفسور شارل پیله و پروفسورگوره دورههای تخصصی میکروبشناسی و ایمنیشناسی را به اتمام رساند. مدت یکسال نیز در بخش شیمی میکروبی انستیتو پاستور پاریس به راهنمایی پروفسور پیرگرابار، کاشف ایمونوالکتروفورز، دربارهی ایمنی تیموس به تحقیق پرداخت. وی پس از بازگشت به ایران در 1346 هـ..ش به عنوان استادیار گروه میکروبشناسی دانشکده دامپزشکی مشغول بهکار شد. در 1353 هـ.ش به دعوت دانشگاه بریستول انگلستان یکسال در دانشکدهی دامپزشکی آنجا بهکار پرداخت که نتیجهی تحقیقات خود را در دو مقالهی پژوهشی در زمینهی تهیهی واکسنهای مؤثر بر ضد سالمونلا دابلین منتشر کرد. دکتر تاجبخش در 1355هـ . ش بهعنوان استاد ممتاز رشته میکروبشناسی دانشگاه تهران برگزیده شد. او تاکنون در کارنامهی فعالیتهای علمی و اجرایی خود عهده دار مشاغلی چون مدیر گروه میکروبشناسی و بیماریهای واگیر دانشکدهی دامپزشکی تهران، معاون آموزشی وپژوهشی دانشکدهی دامپزشکی تهران، رئیس هیأت تحریریه و دبیر مجلات «جامعةدامپزشکان» و «دانشکدة دامپزشکی»، عضو شوراهای هیأت ممیز مرکزی وزارت علوم، عضو هیأت ممیزهی دانشگاه تهران، عضو شورای انتشارات دانشگاه تهران، عضو انجمن ایمونولوژیستهای فرانسه، عضو هیأت نمایندگی ایران در مجمع بینالمللی بیماریهای واگیر (O.I.E) و عضو پیوستهی فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران است. از این استاد برجسته آثار متعددی چون «کلسترول خون و تغییرات آن در زمان آبستنی»، «ژنتیک باکتریها»، «بیماریشناسی عمومی»، «پرورش و بیماریهای حیوانات آزمایشگاهی»، «اصول ایمنیشناسی پزشکی»، «ایمنیشناسی بنیادی»، «باکتریشناسی عمومی»، «سیر تحول علم در اسلام و ایران»، «تاریخ دامپزشکی و پزشکی ایران»، «تاریخ بیمارستانهای ایران از آغاز تا عصر حاضر»، تصحیح «الاغراض الطبیّه و المباحث العلائیه» تألیف سید اسماعیل جرجانی و بیش از 150 مقاله تحقیقی به زبانهای فرانسه، انگلیسی و فارسی در مجلات معتبر داخلی و خارجی باقی است. دکتر تاجبخش در 1381هـ .ش به عنوان چهرهی ماندگار در رشتهی دامپزشکی برگزیده شد. وی تقدیرنامهها و جوایز متعددی را نیز کسب کرده که از آنجمله میتوان به دریافت لوح تقدیر از رئیس جمهور وقت، آیت الله هاشمی رفسنجانی برای کتاب «ایمنیشناسی بنیادی» برگزیده انتشارات دانشگاه تهران در 1367هـ .ش، دریافت لوح تقدیر از دومین کنگره آلرژی علوم پزشکی مشهد در 1369هـ .ش، دریافت جایزه دوازدهمین کتاب سال جمهوری اسلامی در سال 1383هـ . ش به خاطر تألیف کتاب «تاریخ دامپزشکی و پزشکی ایران» و دریافت لوح تقدیر از مؤسسه مطالعات تاریخ پزشکی طب اسلامی در 1384هـ .ش اشاره کرد. انجمن آثار و مفاخر فرهنگی نیز به پاس سالها خدمات علمی و فرهنگی وی، طی برگزاری مراسم بزرگداشتی در 28 تیر ماه 1385 ایشان را بهعنوان یکی از مفاخر ایران زمین معرفی کرد و لوح تقدیری به خانواده استاد اهدا نمود. این شرح حال در یادنامه استاد به مناسبت نکوداشت ایشان در انجمن مذکور به قلم خود ایشان نگاشته شده است. امیدوارم اجرشان نزد خداوند مأجور و ما نیز قدردان زحمات اندیشمندان این مرز و بوم باشیم. داستان یک زندگی به روایت استاد حسن تاجبخش من در روز دوم آبان 1316 هجری شمسی/نیمه شعبان 1357 هجری قمری در محلهی امامزاده یحیی در تهران زاده شدم. نام یکی از عموهایم مهدی است، از این رو مرا مهدی نخوانده و حسن نامیده اند! نام پدرم تقی است، او پسر جواد خان، او پسر حاجی ابراهیم خان، او پسر حاجی محمود خان، او پسر نورمحمد خان سردار و اوپسر میرزا محمدخان بیگلر بیگی قاجار است. پدرم از کارشناسان قدیمی وزارت کشاورزی ایران بود. نام شادروان مادرم حاجیه فرخنده خانم ابری نارانی است. تقدیر چنین بود که من و برادرم بیشتر در کُفِّ باکفایت و ظل عنایت مادر زندگی کنیم. مادرم شیرزنی بود که ریشه در البرزکوه داشت و مقداری زمین زراعتی را در قریهی ناران و پشتِ کوشک (نجارکلا) لواسان از پدرش (که در جوانی درگذشته بود) به میراث برده بود. زمین پشت کوشک را به بهایی اندک فروخت و پول آنرا به اضافه فروش قسمتی از اموال منقول، خرج خرید خانهیی عادی به مساحت 220 متر در شرق تهران نمود: چون خانه اجدادیشان وقف اولاد ذکور بود و پدرش تنها او را داشت بنابراین از خانهی پدری محروم ماند. پدرِ مادرم مرحوم میرزا عزیزالله از افسران پاک ایران در اواخر دوران قاجاریه بود که در سال 1348 هجری قمری مطابق با 1308 هجری شمسی در 45 سالگی درگذشت و مزار او در امامزاده عبدالله شهرری است. ایشان پسر استاد محمدتقی، استاد بزرگ چاپخانهدار و ناشر عهد ناصری است. استاد محمدتقی پسر حاجی عبدالمحمد بزرگترین ناشر چاپخانه دارِ زمان ناصرالدین شاه و ناشر روزنامه وقایع اتقاقیه است. شاید بهجا باشد که مختصری از شرح حال او را که در کتاب تاریخ دامپزشکی و پزشکی ایران جلد دوم (دوران اسلامی (ص 547- 546) نگاشتهام در اینجا یاد کنم: «حاجی عبدالمحمد، فرزند علی، در دهکدهی ناران لواسان واقع در حدود 30 کیلومتری شمال شرقی تهران زاده شد. از تاریخ تولد دقیق او اطلاعی در دست نیست ولی از قبالهی ازدواج فرزند او استاد محمدتقی (که در سال 1269 ه.ق. نگاشته شده و در اختیار نگارنده است) میتوان استنباط کرد که باید در حدود 1220 در زمان فتحعلیشاه قاجار زاده شده باشد...... از شمارهی 27 به بعد روزنامه وقایع اتفاقیه در بسیاری از شمارهها در صفحهی آخر، اعلانات کتابهایی که در ایران چاپ شده و در چاپخانهی حاجیعبدالمحمد فروخته میشده، ذکر شده است: «صورت بعضی از کتابها که در مملکت ایران چاپ زده شده و هرکس که طالب خریداری باشد در نزد حاجی عبدالمحمد استاد دارالطباعه دارالخلافه طهران که این روزنامهها در کارخانه او زده میشود، فروخته میگردد، نمرهی 27، روزنامهی وقایع اتفاقیه 1267 ه.ق.، ص6» «کتابهای چاپی که در کارخانهی حاجی عبدالمحمد استاد دارالطباعه این روزنامهها که در نزدیک دروازه دولاب طهران است از این قرار فروخته میشود:........ نمره 60، 1268، ص 4.»» حاجیعبدالمحمد که مردی دانشدوست و نیکوکار بود، پلی محکم بر روی رودخانهی جاجرود در ناحیهی لتیان (محل کنونی سد لتیان) و کاروانسرایی در ناران احداث کرد. وی در کوچه چاپخانه تهران، مسجد و آب انباری بنا کرد که هنوز باقی است. از اقدامات دیگر او وقف قطعه زمین ارزشمند به مساحت حدود 7500 مترمربع در قریهی نجارکلای لواسان است که اکنون در بهترین نقطهی شهر لواسان واقع شده و در سال 1354 شمسی توسط مادر اینجانب، متولی زمین، برای احداث درمانگاه یا بیمارستانی در اختیار وزارت بهداری وقت قرار گرفت. سرنوشت این زمین، طولانی است. سرانجام با کوشش پیگیر نگارنده، پس از انقلاب درمانگاهی در آن احداث شده به تدریج تکمیل گردید و در اردیبهشت ماه 1385 به درخواست اینجانب و موافقت وزیر محترم بهداشت لوح آن بر دیوار درونی بیمارستان چنین ثبت شد: «بسمالله الرحمن الرحیم: این زمین به مساحت 7500 متر که موقوفه حاجیعبدالمحمد ناشر وقایع اتفاقیه برای حضرت سیدالشهدا-علیهالسلام- میباشد، در سال 1354 شمسی توسط شادروان حاجیه فرخنده خانم ابرینارانی، متولی وقت، برای احداث درمانگاه و مرکز بهداشت در اختیار وزارت بهداری قرار گرفت.» شکافید بی رنج، پهلوی ماه بتابید مَربچه را سر ز راه چنان بیگزندش برون آورید که کس در جهان این شگفتی ندید آری! مجال گفتوگو نیست وگرنه ذکر میکردم که چگونه با عمل سزارین غیرضروری و یا زیاده از حد بچه را سترون نگهداشتن، مقاومت بدن کم شده و بچه مستعد بروز ازدیاد انواع حساسیتها (آلرژیها) میگردد. اما اگر مادری دچار سختزایی باشد و عمل را واجب تشخیص دهند سزارین کار خوبی است وگرنه برای آن که مبادا احتمالاً اندام مادر کم تناسب شود و یا برای چشم و هم چشمی کاری عبث و زیانآور است. خود اینجانب در سفری که در سال 1367 برای پیجویی راه باستانی ساسانی بین ری و مازندران پیاده از گردنهی سخت «افجه بشم»[4] از افجه لواسان به لار میرفتم، از راهنمایم شنیدم که میگفت سالها پیش، همین مسیر را با ایل طی میکردم، خانمی از آن چادر نشینان، گرفتار دردِ زادن شد. خود را در تنگلای درهیی به کناری کشید، پارچهیی به خود پیچید، بچه را بهدنیا آورد، بند جفت خود را با سنگی قطع کرد، بچهی نازنین خود را با پارچهیی پوشانید و به کول بست و خود را به کسان خویش در ایل رساند. این است رفتار غزالان شیروَشِ ایران. خاطرات کودکی از مطلب اصلی کمی دور شدم. فیالجمله اولین خاطرهیی که به یاد دارم مربوط به شهریورماه 1320، یعنی نزدیک به چهار سالگی است که آسمان تهران به وسیله هواپیماهای متفقین مورد تجاوز قرار گرفت و چند بمبی پرتاب شد. من نیز در کوچهی چایخانه ایستاده بودم و هواپیماها را تماشا میکردم. آنزمان هواپیماهای متفقین را به شکل عقاب یا کلاغهای بزرگ تصور میکردم. خاطرهی دیگرم باز مربوط به همان زمانها است که روزی در همان کوچه در چاه آب افتادم. دستم را نومیدانه به کنار چاه گرفتم. با این که سر ظهر بود و کوچه خلوت، دو رهگذر فرشته سیرت رسیدند و مرا از مرگ حتمی نجات دادند. زندگی در جریان جنگ فوقالعاده سخت شده بود و در سال 1322 که تهران گرفتار قحطی و جنگ بود، از روی ناچاری به ناران لواسان کوچ کردیم. در آنجا زندگی همانند چند هزار سال قبل بود و از مظاهر تمدن هیچ اثری نبود. جادهی ماشینرو لشکرک (یعنی 12 کیلومتری ناران) به شمشک برای حمل ذغالسنگ میگذشت. به یاد دارم آنقدر در زمستان برف باریده بود که برای رسیدن به خانه روستایی ما دالانی از زیر برف درست کرده بودند که از آن میگذشتیم. در تهران نیز سالهای بعد، کموبیش، چنین برفهایی میبارید. در همین لواسان (که اکنون بنده در آنجا زندگی میکنم). متوسط، سالی 30 بار برف میبارید اکنون سه برف حسابی هم نمیبارد! ما طبیعت را به دست خودمان خراب کردیم. خشکسالیهای ادواری هم مزید بر علت شده است. القصه سال بعد که موقع مدرسه رفتن من بود، به تهران بازگشتیم. خانهی ما خانهیی دو طبقه مشتمل بر پنج اتاق ساده در محله دروازه دولاب بود که از آنجا نهری خروشان به نام لوار[5] دولاب میگذشت که مردم میگفتند کنار همین نهر سر امامزاده یحیی را بریدهاند. حدود صدمتر آنطرفتر، بهطرف غرب، خندق شرقی تهران قرار داشت که آنرا در حوالی 1325 پُرکردند و خیابان شهباز[6] در آنجا احداث شد. نه برق بود، نه آب لولهکشی. آبانبار بود و حوض. ماهی یک بار میراب آب را برای خانه جاری میکرد[7]. گاهی آب دیر میرسید و آب انبار آلوده و پر از جانوران فوقالعاده کوچک آبزی به نام خاکشیر[8] میشد. در این مواقع برای آنکه مریض نشویم، مادر آب را بر روی پارچه مَلمَل صاف کرده، میجوشاند و به خوردِ ما میداد. اما از آب حوض که برای شستوشوی ظروف بود دیگر هیچ مپرس. کمی بالاتر از خانهی ما اکبرآباد دولاب، مزرعهیی سرسبز و مملو از باغ و سبزی کاری بود که آن را ارباب اکبر، پسر عموی مادربزرگ مادریام آباد کرده بود و از اینرو به این نام (اکبرآباد) خوانده میشد و اکنون نیز فرهنگسرای شرق تهران در قسمتی از آن اراضی احداث شده است.[9] همچنان که گفته شد، مرحوم مادر مقداری زمین کشاورزی در لواسان داشت که قسمتی از زندگی ما از آن تامین میشد و روزگار بهطورکلی سخت بود و برای ما سختتر شده بود. از گندم حاصل زمین آرد تهیه کرده و آذوقه نان یکساله را به تهران میآوردیم. در تهران (در اینزمان که هنوز جنگ بینالمللی به پایان نرسیده و کشور در اشغال متفقین بود) نانی بسیار بد با آردی غیر مرغوب، سیاه و بدگوار به نام نان سیلو توزیع میشد که پر از سنگ و شن بود و قابل خوردن نبود. مادر بزرگ مادریام شادروان نرگس خاتون (که پس از مرگ شوهر روزگار با او سر ناسازگاری داشت و مادر من تنها فرزندش بود) با دستان هنرمندش به داد ما میرسید. او آرد را خمیر میکرد و اغلب من در خدمت او خمیرهای چانه گرفته را برای پختن به کوچه درختی واقع در خیابان نایبالسلطنه (ایران) برده، نانوا آنها را میپخت. سهم خود را بر میداشت و قوت لایموت ما نصیبمان میشد. به یاد دارم که مادربزرگ و مادر وقتی بیمار میشدند در حال بحران تب دو بیتیهای زیبایی میخواندند که هنوز در گوش جانم طنین انداز است و بعد فهمیدم که منسوب به جناب ابوسعید ابوالخیر است: آنی تو که حال دل نالان دانی احوال دل شکسته بالان دانی گر خوانمت از سینه سوزان شنوی ور دم نزنم زبان لالان دانی *** گر من گنه جهان کردستم عفو تو امید است که گیرد دستم گفتی که به روز عجز دستت گیرم عاجز تر از این مخواه کاکنون هستم القصه سوخت ما از هیزمی بود که آن را از لواسان میآوردند و هیزمشکنان دورهگرد آنرا خُرد میکردند. دستگاه گرمازا، خاکه زغال بود که مادر و مادربزرگ کرسی را با آن برپا میداشتند. سماور ذغالی که از آتش کرسی و ذغال و آتشگردان تغذیه میشد، عالم خود را داشت. اندکی نفت، تنها برای چراغی گردسوز، جهت روشنایی شب و درسخواندن به دست ما میرسید. خلاصه، همهچیز ساده و بیپیرایه بود. مادر بزرگ با ترانههایی که در یاد داشت، شوق زندگی را در ما فروزانتر میکرد: بهاره نوبهاره، من نمیرم تابستون وقت کاره، من نمیرم پاییزم جمع کنم قوت و غذایی زمستون بدمداره، من نمیرم شروع دبستان در مهر ماه 1323 به دبستان راستی محلـه دروازهدولاب (سـهراه شـکوفه) مادرم مرا ثبـت نام نمود. در کلاس سـوم معلـم مـا خانمی مهربان و ادب دوسـت بود. درس انشـاء را آغـاز کـرد و توصیـه نمـود اگـر در خانـه حیـوان یـا پرنـدهیی داریم وصـف کنیـم ما گربـهای قشـنگ در خانه داشـتیم. مـادرم شـعر « پیشـی پیشـی ملوسـم / مـیخـوام تـرا ببوسـم» را بـه مـن یـاد داده بـود. گربـه را وصـف کـردم و این شـعر را همـراه با دو سـه بیـت دیگر بـهعنـوان انشـاء نوشـتم. معلم پاک سرشـت بسـیار تشـویقم کـرد و همیـن یکی از انگیزههای علاقه به نوشتن در وجود من شـد. پایان بخش اول... منبع: سایت لواسان
[ یکشنبه 96/2/24 ] [ 2:23 عصر ] [ جمال رضایی اوریمی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |