http://medicalhistory.ParsiBlog.com | ||
زندگینامه دکتر حسن تاج بخش، بخش دوم (پدر علم نوین دامپزشکی ایران) بـه یـاد دارم، سـالی در کودکـی بـه بیماری دیفتری (خُنّاق) مبتلا شـدم، و بـه آسـتانهی مـرگ شـتافتم. پـدر و مـادرم مـرا بـه طبیبـی مسیحادم، مرحوم دکتر آصفالحکما تاجبخش از بزرگان خاندان پـدری (کـه خـود از شـاگردان حکیـم محمـد خـان بـود) رسـانیدند. تـازه سرم ضـد دیفتری از خـارج بـه ایران آمـده بود. پـدر آنرا به هر وضعیتـی بـود فراهـم کـرد و پزشـک پژوهنـده از مرگ حتمـی نجاتم داد. باید رنج بیماری را کشیده باشی تا قدر سلامتی را که امروزه در پرتو از خودگذشتگی دانشمندان و طبیبان بزرگ طول تاریخ برای مردمان ایجاد شده بدانی.
در سالهای 1324 تا 1325 شاهد تجزیهی آذربایجان و بازگشت این پارهی عزیز ایران به دامن مام وطن بودم. در خرداد 1329 امتحانات نهایی پایان 6 ساله دبستان را گذراندم و تصدیق آنرا که آنزمان تا حدی کاربرد استخدامی داشت، گرفتم و آماده ورود به دبیرستان شدم. آنزمان پایان تحصیلات ابتدایی با امتحان نهایی انجام میگرفت و نسبتاً سخت بود. و اگر شاگرد درسخوانی بودی دانش متوسطی کسب میکردی که تو را بهکار میآمد. به یاد دارم که یکی از خویشاوندان به مرحوم مادرم گفته بود دبیرستان هزینهبردار است، حسن را به دبیرستان نفرست و بگذار کار بکند! که مادر، پدر و من از شنیدن چنین پندی آزرده شدیم. باز به خاطر دارم وقتی در سال 1345 امتحانات دورههای تخصصی میکروبشناسی و ایمنیشناسی انستیتو پاستور پاریس را با موفقیت گذراندم و در هر دو دوره در بین همه شاگردان فرانسوی و خارجی اول شدم این خاطره را در همان زمان بهعنوان داستان برای یکی از دوستان یکدل گفتم. او با بیانی زیبا چنین گفت: بچهیی که روزی شاگرد اول انستیتو پاستور پاریس می شود را میگویند تحصیل دبیرستانی مکن! آغاز دبیرستان در سال 1329 مرحوم پدرم مرا در دبیرستان علمیه پشت مسجد سپهسالار که یکی از دبیرستانهای مهم تهران بود ثبت نام کرد.[10] دبیرستان علمیه دبیران بزرگوار و دانشمندی همچون زندهیادان: وارسته، میرافضلی، مصطفوی، دکتر میرفخرایی و غیره داشت و این بنده به حد خود از خرمن دانش آنان خوشهچینی کردم. خانهی ما در سهراه شکوفه بود و مدرسه نزدیک میدان بهارستان – که فاصلهیی حدود 5/4 کیلومتر است. برای ناهار به خانه رفته و دوباره به مدرسه بازمیگشتم. بنابراین، در روز حدود 18 کیلومتر خیابان را پیاده میپیمودم! من از آنزمان که خود را شناختم به کتاب خواندن، شعر و ادب و تمدن ایران عشق میورزیدم. از همان پول تو جیبی اندک، یک قران دو قران که به من میدادند میاندوختم و کتاب میخریدم. دوران دبیرسـتان را در مدرسـهی علمیـه و سرانجـام در دبیرسـتان مـروی طی کـردم. در مسـیر مدرسـه تا خانه (کوچه آبشار، خیابان نایبالسلطنه، حوالی بهارستان، سرچشمه و غیره) دسـت دوم فروشـان کتابهای دسـت دوم را روی زمیـن پهـن میکردند.کتابهایـی راکـه به نظـرم مفید میآمد و بـا پـول انـدک مـن تطابـق داشـت، کتـاب میخریـدم و آنهـا را با ولـع مـیخوانـدم و هنـوز نیـز آنهـا را کـه اکثراً کتابهـای مفیـدی اسـت، در اختیـار دارم. مـن هوشـی متوسـط، امـا حافظـهیی نسـبتاً قـوی و سخت کوشـی فراوانـی داشـتم، و همیـنهـا چـراغ فرا راهـم بـرای کسـب دانـش بود. از پاییز 1330 شمسی که در ابتدای سال دوم دبیرستان بودم، در زمرهی ارادتکیشان نهضت ملی ایران وارد حزب زحمتکشان دکتر بقایی (که در آنزمان طرفدار شادروان دکتر محمدمصدق بود) شدم. در همان زمان روزی مدرسه را تعطیل کردند و به میدان بهارستان آمدیم. شادروان دکترمصدق را دیدم که از برخی نمایندگان مجلس آزرده خاطر شده به بیرون مجلس در میان مردم آمد. بالای چهارپایهیی رفت و گفت: «مجلس آنجا است که ملت آنجا است» آری! یکی از خاطرههای فراموش نشدنیام همین دیدار و حضور در این صحنه تاریخی است. در عین حال تربیت مذهبی و علاقه به مذهب، که آنرا از مادر به ارث برده بودم همواره در زندگی من بود و گاهی در هیأتهای مذهبی شرکت میکردم و برای درک قران سعی میکردم تا حدی که امکان داشت زبان عربی را فراگیرم. زبان فرانسهام نیز قوی بود. در تابستان 1332 طبق معمول همه ساله به ناران لواسان رفتیم و در همانجا فعالیت داشتم. از 25 مرداد ماه به بعد مقدمات مربوط به کودتا صورت گرفت و روز 28 مرداد به ثمر رسید. همان ظهر در پاتوقی که در مقابل کاروانسرا و قهوهخانه ناران داشتیم، گفتند مصدق برافتاد و شاه پیروز شد. من ناگهان فریاد زدم که چنین چیزی ممکن نیست. همانجا افسری که از قبل ناظر حرکات ما بود هفت تیرش را در آورد که به سوی من شلیک کند. چند نفر واسطه شدند و مرا از مرگ نجات دادند. از آن به بعد زندگی برای من و برادرم مشکل شد. چند روزی در غارها و بیغولهها پنهان بودیم تا سرانجام به فرمایش مادر، من و برادرم را از بیراهه به تهران رسانیدند که از در غار و بیغولهها ماندن برایمان امنتر بود. اولین مقاله پدربزرگـم مرحـوم جـواد خـان تـاجبخـش مـردی وارسـته بـود که در همیـن ایـام دورهی بیماری و سـنین آخـر زندگـی را میگذرانید. گاهی برای دیدن ایشـان میرفتم و از صحبتهایش پند میگرفتم. ناگفته نگـذارم کـه چنـد کتـاب خطی به مـن هدیـه داد که بر پشـت رسـالهیی از فیـضکاشـانی چند خط نوشـتم شـاید بتـوان گفت اولیـن مقالهیی اسـت کـه در هفـده سـالگی نوشـتم. از همیـن زمانها تمایل به شـعر و ادب و عرفـان ایـران در مـن زنده شـد. سرانجام شـیفتهی وادی ولایت شـدم. امید اسـت با همین رهتوشـهی اندک که از مولا علیعلیهالسلام دارم به دیدار دوسـت بروم.
آغاز دانشگاه تابسـتان سـال 1335 کنکـور دانشـکدهی پزشـکی تهـران بـود، ولـی آنزمـان نـه کلاس کنکـوری بـه معنـی امـروزه موجـود بـود، و نـه مـن پولـی بـرای پرداخـت آن داشـتم. بلکـه خـود معلم خصوصـی مجانی بچههـای دوسـتان و برخـی از اقـوام بـودم که به دسـتور مـادر که از او خواهـش مـیکردنـد، انجـام مـیدادم و آنرا خدمتی در راه بشریت میدانستم! در آن تابستان که مهمان نیز زیاد داشتیم برای آوردن آب آشامیدنی از چشمههای نسبتاً دوردست سبو به دوش بودم، مجال فراوانی برای درس خواندن نداشتم. بههر حال در کنکور دانشکدهی پزشکی تهران شرکت کردم. همان روز سپیدهدمان از سهراه شکوفه (در شرق تهران) تا دانشگاه تهران، پیاده و سواره برای شرکت در کنکور میرفتم، کتاب شیمی را مرور میکردم. از قضا سه سوال شیمی که هرکدام 2 نمره داشت از همان مطالبی بود که در راه مرور کرده بودم. به بقیهی سوالات پرداختم و فکر میکردم که حتماً موفق میشوم ولی پس از ترک جلسه مقابل درب دانشگاه یادم آمد که آن سه سوال را پاسخ نگفتهام و یقین کردم که موفق نمیشوم. همان شد و من 5 نمره از حد قبولی کم آوردم که ناشی از 6 نمره سوالات فراموش شده بود. همان روز شنیدم که دانشکدهای به نام دانشکده دامپزشکی[11] در خیابان کاخ شمالی (فلسطین امروزی) کنکوری جداگانه دارد. من که از دامپزشکی چندان مطلبی نمیدانستم برای کنکور ثبتنام کردم و چون دو هفتهیی به زمان امتحان مانده بود به لواسان آمدم و کمی درس خواندم. در آنزمان از ناران لواسان روزی یک مینیبوس صبح ساعت هفت به تهران میرفت و بعداز ظهر باز میگشت و دیگر ماشینی در کار نبود. گفتم که قسمتی از درآمد زندگی ما از زراعت بود. آنموقع در اواخر تیر یا اوایل مرداد ما خرمنی نیمه پاک کرده (نیمه پاتی کرده) داشتیم. شب، سر خرمن چند نفر از دوستان هم سال دور هم جمع شدیم و ضمن مواظبت از خرمن در میان کاه خوابیدیم. فردای آنروز باید برای شرکت در کنکور ساعت هفت صبح خود را به مینیبوس میرساندم. ناگهان ساعت هفتوسی دقیقه صبح آفتاب سر زده از خواب بیدار شدم که دیگر اتومبیل رفته بود و ساعت سه بعدازظهر ساعت کنکور دامپزشکی بود. خود را نباختم. به خانه رفتم. باز هم کتاب شیمی (که آنرا مرور نکرده بودم) را برداشته و 12 کیلومتر راه ناهموار بین ناران و لشکرک از میان تپه و ماهورها در میان آفتاب گرم- طی کرده، درس شیمی را مرورکنان خود را به لشکرک رساندم. ماشین به ندرت میگذشت. کامیونی مملو از بار ذغال سنگ که از شمشک به تهران میرفت، پیدا شد. دست بلند کرده چون در جلو جا نبود بر روی بار کامیون سوار شده گرد خورده و زغالی شده خود را به تهران رساندم و دواندوان تا خانه رفتم. سر و تن را به برکت شیر آبی که دیگر چند سالی بود در خانه ما وجود داشت صفا دادم. لباس عوض کردم و خود را حدود ساعت 14:30 به باغ نگارستان – محل برگزاری کنکور- رساندم و امتحان دادم. پس از چندی خبردار شدم در کنکور موفق شدهام. این بود سرنوشت ورود من به دانشکده دامپزشکی. اگرچه قبلاً از دانشکده دامپزشکی اطلاعی نداشتم ولی با توجه به سه چهار ماه که هر ساله در روستای ناران زیسته و خود تعداد اندکی گاو و گله کوچکی بز داشتم به حیوانات بی زبان علاقه مند بودم و شغل دامپزشکی را حرفهیی شریف و در خدمت مردم میدانستم. سـخت کوشـی من همیشـه در دوران تحصیل و زندگی ادامه داشت. مـا در خانـه مـان میـز و صندلـی نداشـتیم. بـه دیـوار تکیـه داده و درس مـیخوانـدم آنقـدر ایـن حالـت تـداوم داشـت کـه دیـوار گـود شـده بـود. در دوران دبستان چراغ فتیلهیی و دود چراغ خوردن برای من عادت شده بود. در کنکـور دانشـکده دامپزشـکی شرکت کردم و جزء 50نفر دانشـجوی اول پذیرفته شـدم. در دانشکده رستوران غذاخوری و امثال آن نبود. ظهر ساندویچ مختصر و نان و پنیری سق میزدم و درس میخواندم. تا خانه مان دو کورس اتوبوس بود. گاهی از میدان امامحسین (فوزیه سابق) تا خانهمان که حدود 6 کیلومتر راه بود را پیاده میرفتم تا 2 ریالی ذخیره کنم و بعدا کتاب دست دوم بخرم.
در سـال سـوم دانشـکدهی دانشـجویان دامپزشـکی را بـه شهرسـتان میفرسـتاند. مـن و یکـی از همکلاسـیهـای عزیـزم، مرحـوم دکتر پرویـز پرتـوی، بـه آذربایجـان اعـزام شـده و در شـهر مراغه مشـغول فعالیـتهـای دامپزشـکی شـدیم کـه در آنجا مبتلا به نوع گوارشـی سـیاهزخـم (مشـاعین) شـدم و بـا درمـان بـه موقـع شـفا یافتـم. جنـاب آقـای دکتر مرتضیکاوه در جریان تدریـس دروس بیماریهای واگیـر، پـس از چندبـار که از ایشـان سـوالات علمی نمودم، مـرا فردی لایق تشـخیص داد و از من خواسـت که پس از فراغت از تحصیل در دانشـکده به کار مشـغول شوم. دکتر کاوه بسـیار مهربان، دانشمند و وارسـته بود و ریاسـت موسسـه سرم و واکسنسـازی رازی را بر عهده داشـت و اسـتاد میکروب شناسـی، ایمنشناسـی و بیماری واگیر بود. در تابسـتان سـال 1340، پـس از پایـان آخریـن امتحانـات دورهی پنـجسـالهی دامپزشـکی، بـه همـت مرحـوم دکترمحمـدحسـینمیمنـدینـژاد، بـه سرپرسـتی آقـای دکتر محمـددرویش که در کمال وارسـتگی سـیرت دانـش و درویشـی را بـا هـم داشـت، بـا اتوبـوس سـیری دو ماهـه از اروپـا داشـتیم. در این سـفر از کشـورهای ترکیه، بلغارسـتان، یوگوسلاوی، اتریش، آلمان، هلند، بلژیک، فرانسـه، انگلیس، شـاهزاده نشـین موناکـو، ایتالیـا بازدیـد کرده و بـه ایران بازگشـتیم. در همان سال 1340 پایاننامه دکتری دامپزشکی خود را تحـت عنوان «کلسترول خـون گاو و تغییـرات آن در زمـان آبسـتنی» بـا درجـهی ممتـاز گذرانـدم. بـرای ایـن پایـاننامـه بارهـاوبارهـا خـود را سـاعت شـش صبـح بـه شـهرری، سـهراه تقـیآبـاد، مـیرسـاندم تـا از گاوهـای آبستن متعلـق بـه مرحـوم آقـای زرقانـی، پـدر دوسـت و همـکار عزیـزم آقـای دکتر اصغـر زرقانی خـون بگیـرم ایـن پایاننامه در همان سـال 1340 چاپ و سـالهای بسـیاری محققین ایرانی بدان اسـتناد میکردنـد در سرآغـاز این کتـاب کوچک آمده اسـت: ایزدی را سـتاییدهام کـه دل ذرهی بـیمقـداری چـون مرا از مهر خویش روشـن نمـود. او سـودای دانـش در سرم قـرار داد و توفیـق تدویـن پایاننامـه را بـه مـن عنایـت فرمـود برتریـن انگیـزه پژوهنـدگان دانـش و بینش در انجـام مطالعـات علمی همانا عشـق و شـوق به کشـف مجهولات است. سـالک هنرمنـدی کـه بدون چشـمداشـت بـه نتیجـهی مـادی واله هنر اسـت، شـیفتهی دانـش بـوده و از علـم بـهجـز علم نمـیجوید. بـدون آنکـه بدانـم، فـیالواقـع همان مطلبی را گفتهام که مولانـا جلالالدیـن بلخـی قـرنها قبـل فرموده بـود، و من در سـال 1372 آنرا بـرای دیباچـه کتـاب تاریـخ دامپزشـکی و پزشـکی ایـران، (جلـد اول: ایـران باسـتان) آوردهام. ای خدا ای فضل تو حاجت روا با تو یاد هیچکس نبود روا باری درسم تمام شده بود و در انتظار انجام خدمت سربازی و ورود به دانشگاه برای استخدام و ادامه تحصیل بودم. بهتر آن بود که دیگر بیش از این باری بر دوش خانواده نباشم. به لطف مرحوم دکتر کاوه که مرا همچون فرزند خود میانگاشت و در آنهنگام مدیر کل دامپزشکی کشور بود از مهر ماه 1340 تا پایان آذرماه همان سال در قسمت مبارزه با سل سازمان دامپزشکی کشور مشغول بهکار شدم و در زمینه مبارزه با سل نکتههای بسیاری آموختم و به اهمیت سل گاوی و خطر آن برای اقتصاد دامی و کشاورزی کشور و بهداشت انسان پی بردم و در زمینه این بیماری خانمانسوز تجربیاتی پیدا کردم که سرانجام سالها بعد در سال 1370 بنا به درخواست دوستان گرامی دکتر ابوالحسن ضیاء ظریفی، دکتر جواد طباطبایی و دکتر محمود نجمآبادی[13] مطلبی در 80 صفحه به عنوان سل حیوانات و سرایت آن به انسان همراه با مراجع بسیار برای کتاب مبانی سلشناسی آقای دکتر علی اکبرولایتی[14] که خود خواستار آن بود نگاشتم. حقیقتاً برای نگارش این 80 صفحه بدون هیچ چشمداشت و پاداشی بهاندازه یک کتاب 300 صفحهیی زحمت کشیدم. شکر خدای را که این مطلب هنوز خریدار معنوی و مشتری بازار حقیقت جویی دارد. خدمت سربازی از ابتدای دیماه 1340 به خدمت سربازی رفتم و اولین باری بود که گردان پزشکی تشکیل شده بود. حدود 100 نفر پزشک داروساز، دندانپزشک و 3 نفر دامپزشک مجموعا گردان پزشکی را تشکیل می دادند. 6 ماه دوره طب نظامی را دیدیم و من در این مدت مسوول بازرسی بهداشت مواد غذایی پادگان بودم. ضمن انجام خدمت وظیفه در بخش میکروبشناسـی در آزمایشـگاه دکتر دیهیمـی روی کشـت میکروب مشمشـه کار کردم و شـیوههای مخصوص بـه آنرا آموختم. در تیرمـاه سال 1342 پـس از پایـان خدمـت افسری وظیفـه در امتحانات دسـتیاری میکروبشناسـی دانشـکده شرکت کردم و از شـهریور ماه بـهعنـوان دسـتیار میکـروبشناسـی انتخـاب شـدم. در همان یـکسـاله سربـازی مقالـهی تحقیقـی «کورینه باکتریـوم اوویـس» را با کمـک همـکاران تهیـه کـردم که چاپ شـد. در دورهی دستیاری در دانشکده سختکوشی سخت ادامه داشت. به یاد دارم برای تکمیل زبان فرانسه 3 روز در هفته به انستیتوی ایران و فرانسه در خیابان حشمتالدوله میرفتم. کلاس از ساعت 6 تا 8 بعدازظهر دایر بود. من اتومبیل نداشتم و رانندگی نیز نمیدانستم. در ضمن حقوق ماهی 780 تومان به این چیز ها نیز نمیرسید. ساعت 5 و 30 دقیقه بعدازظهر از دانشکده پیاده به انستیتو فرانسه میرفتم. 2 سالی در ایام تابستان ماه رمضان نیز این کلاس برقرار بود. در فاصلهی دو کلاس سریعاً به دکان بقالی سر میزدم. کمی پنیر روی نان گذاشته افطار میکردم و باز به کلاس بر میگشتم. به خانه که میرسیدم حوالی ساعت 10 شب بود. شامکی خورده خوابکی میکردم. سحر برخاسته و پس از سپیده صبح به دانشکده میرفتم و از ساعت7 و 30 دقیقه صبح در آنجا تا 5 و 30 دقیقه بعدازظهر مثل هر روز مشغول کار میشدم. مجالس شعر و ادب و عرفان در عین حال پنجشنبه بعدازظهر و جمعه به مجالس عرفانی، مذهبی و ادبی میرفتم. چند سالی عضو انجمن ادبی صائب بودم. با استاد رنجی که قفلساز بود آشنا شدم. او این شعر زیبا را بر مغازهاش نوشته بود: به ناامیدی از این در مرو امید اینجاست فزونتر از عدد قفلها کلید اینجاست چند شعر و غزلی از من در کتابهای انجمن ادبی صائب به چاپ رسید[15]. از وقتی به فرانسه رفتم شعر گفتن را مگر در یکی دو مورد استثنایی به کنار گذاشتم ولی شعر خواندن و مطالعه دیوان شعرا و عرفای بزرگ ایران ارادت به فردوسی مولوی سعدی حافظ نظامی و جامی و دیگر شعرای بزرگ ایران گامزدن در راه عرفان و مطالعه متون نثر زیبای فارسی و کتاب خریدن و کتاب خواندن کتاب هدیه دادن در وجود من بوده و هست.
بورسیه فرانسه در دانشکده استاد و رییس گروه میکروبشناسی مرحوم دکتر رستگار چند بورس تحصیلی که از طرف دولت فرانسه به ایران اهدا شده بود و یکی از آنها برای تحصیل در رشته میکروبشناسی در انستیتو پاستور پاریس و مراکز علمی فرانسه بود به من پیشنهاد کرد. محتوای علمی بورس بسیار برجسته بود و تأمین مالی و حقوق مادی آن بسیار اندک و در حداقل نیاز بود یعنی 480 فرانک فرانسه که آنزمان نیز مبلغ قابل ذکری نبود. به همان 480 فرانک فرانسه و اقامت و تحصیل در پاریس دلخوش شدم و در اوایل دیماه سال 1343 بار سفر بستم و به پاریس رفتم. در اواخر سال 1345 دکتر کاوه از ایران برایم نوشت که باکتری خاصی برای بارور کردن کشت سویا لازم است و امریکاییان آنرا میفروشند و اکنون با قیمتی گزاف عرضه میدارند و خرید آن مقرون به صرفه نیست. ببین میتوانی تکنیک و سویهی آنرا فراهم کنی و اینکار را در ایران راه بیندازی. من از استادم کمک خواستم. ایشان مرا خدمت پروفسور پوشن رئیس سرویس میکروبشناسی خاک انستیتو پاستور فرستادند. آن دانشمند پیر چند کتابی در اختیارم گذاشت و گفت: پس از مطالعه مباحث مربوط نزد من بیا. چنین کاری انجام دادم. ایشان پس از چند پرسش از من متوجه شد اصول را فرا گرفته ام. گفت: دیگر من چیزی نمیدانم به تو بگویم. آدرس پروفسور بونیه را در دانشگاه کشاورزی ژامبلوکس بلژیک به من داد و گفت برای او نامهیی بفرست و از قول من سلام برسان. من سوالات متعدد خود را در طی نامهیی چند صفحهیی برای ایشان نوشتم. چند روز بعد پاسخ آمد که برای پاسخ تو نوشتن کتابی لازم است! یک روز از صبح تا غروب باید نزد من باشی تا همه چیز را بگویم. بونیه کارشناس جهانی این رشته بود و سالها در کنگو افریقا تحقیق کرده بود. از نظر مادی زندگیام در تنگنا بود. تفریحم آن بود که مثلاً ماهی یکبار سینما میرفتم و باید پس از آن چند روز قناعت میکردم تا جبران شود. بلژیک رفتن هزینه میخواست. برای مرحوم دکتر کاوه نوشتم که آیا لازم است مسافرت کنم؟ ایشان نوشتند حتماً. و بعداً جبران میشود. من از اندوختهی ناچیز خود بدون چشمداشت به جبران مادی (که هزگز انجام نشد) با قرار قبلی به بلژیک و ژامبلوکس رفتم. شب در هتلی اقامت کردم و صبح اول وقت به دیدار آن بزرگ مرد رفتم. او از دیدنم خوشحال شد و از کار و بارم پرسید. نتیجهی تحقیقاتی را که در انستیتو پاستور در مورد تیموس انجام داده بودم برایش گفتم. بسیار خوشحال شد و گفت بر روی همین باکتری چه خوب است چنین کاری انجام گیرد و صریحاً گفت سالها است به دنبال کسی همچون تو میگردم. اگر موافق باشی پس از چند ماه که کارت در انستیتو پاستور تمام می شود، تو را رسماً در این دانشگاه به پشتوانه تخصصی که اخذ کردی بهعنوان دانشیار میپذیریم و همین نوع تحقیق را انجام بده. از ایشان سپاسگزاری کردم و گفتم اجازه بفرمایید پس از بازگشت به ایران با شما تماس بگیرم. و عرض ارادت نمایم تا چند سال بعد همهساله هنگام نو شدن سال میلادی برایشان کارت تبریک میفرستادم و ایشان میگفتند هنوز جای کار برای تو در دانشگاه باقی هست. اما من در سودای دیگر و در اندیشهی دیار خود و یار خود بودم. بههرحال آنروز تا غروب تمام اصول کار را پروفسور به من گفت. سوش میکروبی و نمونه از مواد مورد لزوم را به من داد. یعنی به عبارت امروزی تکنولوژی را برای ایران به رایگان به بنده هدیه داد. کاری که آن روزگار امکان پذیر بود و دیگر این نوع دهش و عنایت حکم سیمرغ و عنقای قاف عزت را دارد. آری! چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار. غروب به دعوت پروفسور به خانه ایشان رفتم. شب آن استاد مهربان من را به راه آهن رساند و به پاریس بازگشتم. پس از بازگشت به ایران، حتی برای ترخیص مواد لازم برای این باکتری با مشکل روبرو شدم. بههرحال به لطف یکی از اقوام که در گمرک بود سوش میکروبی و توشه آنرا آزاد کردم. نزد مرحوم دکتر کاوه رفتم. ایشان گفتند دولت ایران با امریکا توافق کرده و دیگر تحقیق درباره این موضوع لزومی ندارد. پس از چند سال روزی آقای مهندس شیبانی رییس وقت موسسه بذر و نهال در دانشکده دامپزشکی کنفرانسی می داد و دم از تحقیق میزد. موضوع را گفتم و قرار شد برای تحقیق در این زمینه کمک کنند. تنها مبلغ 1000 تومان پرداختند. با مبلغ ناچیز باکتری را تهیه کردم و آنها در مزرعه بهکار بردند. حدود 80% نوع امریکایی موثر بود. اما دیگر سراغی از من نگرفتند. پس از انقلاب در دوران جنگ با قطع برقهای مکرر و طولانی سوش میکروبی عزیزم از بین رفت. حوالی سال 1362 دوباره برای تهیهی این باکتری گرفتار شدند. ایلی از متخصصین که در این رشته نا آگاه بودند را جمع کردند و از من نیز خواستند چنین کاری را انجام دهم اما سوش از بین رفته بود؛ ایران گرفتار تحریم بود، پروفسور بونیه بازنشسته شده و آدرسش تغییر کرده بود. با وجود این از پا ننشستم. اما گروه کثیر چندین نفری که اکثرا اطلاعی از این موضوع نداشتند، ندانسته سد راه کار بودند. باید سویهیی را در طبیعت پیدا نموده در آن موتاسیون ایجاد کرده و کار میکردیم که چند سالی تحقیق با اصول علمی را میطلبید که کسی یار آن نبود و کمتر آنرا درک میکرد. لاجرم نتیجهیی نگرفتم و به گوشه انزوا پناه بردم. مضافاً بر آن که نوعی فراورده از جایی دیگر خریدند و به من دیگر احتیاج نبود. باز هم از شاخی به شاخ دیگر پریدم. اما چه کنم: رشتهیی بر گردنم افکنده دوست میکشد آنجا که خاطرخواه اوست. صبحها ساعت 7 صبح از خانه به طرف انستیتو پاستور میرفتم. دورهی میکروبشناسی را با موفقیت کامل گذراندم و در میان همهی دانشجویان فرانسوی و خارجی شاگرد اول شدم. در پاریس کار خود را ادامه میدادم. از ایران زود هنگام فرایم خواندند و فکر کردند من از آنانی هستم که وطن را به خارج از وطن بفروشم و به محضی که موقعیتی پیدا کردم از بورس دولت ایران و بیتالمال مردم استفاده کرده خود را در اختیار بیگانگان قرار دهم و لاف و گزاف خواهم گفت. چنانکه میبینم چقدر فرار مغزها صورت میگیرد و گروهی از این مغزها یا بیمغزها با پول ملت و دولت به خارج میروند؛ تعهد را به نوعی سرهم میکنند و همانجا میمانند یا پس از بازگشت چند ماهی نگذشته بهانهتراشی کرده که قدر ما را نمیدانند و رهسپار بهشت موعود خود میشوند. در سـال 1344 که در انستیتوپاسـتور پاریس درس میخواندم، وقتی مبحـث مشمشـه را بـه ما درس دادند، برای کشـت و دیـدن ضایعات میکـروب در خوکچـهی هنـدی، اسـتاد جنـاب آقـای پروفسـور تیبـو (Thibeau)فرمودنـد: تنهـا تـاجبخش باید ایـنکار دقیق و خطرناک را انجـام دهـد! گفتـم چـرا مـن؟ فرمودنـد: میکروب مخصوص اسـب اسـت از اسـب بـه انسـان سرایـت مـیکنـد نـه از انسـان بـه اسـب، بنابرایـن وظیفـهی دامپزشـکان اسـت کـه در مـورد آن بررسـی کننـد نه پزشـکان. از طرفی این بیماری در فرانسـه وجـود نـدارد، ولـی در کشور شما ایران فراگیـری دارد. پـس شما بایـد کار کنیـد گفتـم بـه دیـدهی منـت دارم. یک سـال دورههـای تخصصـی میکروبشناسـی و ایمنیشناسـی را در انسـتیتو پاریـس گذرانـدم. در انسـتیتو پاسـتور پاریـس توفیـق شـاگردی سـه برنـدهی جایـزه نوبـل پروفسـور مونـود (Monod)و ژاکـوب (Jacob) و لولـف ( Lwolff)را داشـتم.
[ یکشنبه 96/2/24 ] [ 2:24 عصر ] [ جمال رضایی اوریمی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |